بــــــ لنــــدز ــــــد



روز 25 ام

در مورد یه کلمه فکر کن و تو گوگل سرچش کن و راجب یازدهمین عکس بنویس

خب من به طبیعت گردی فکر کردم

http://uupload.ir/files/orqt_index.jpg

تصویر یازدهم کوچیک بود به من چع :/

خب راجبش بگم که کلی آرامش توش حس میکنم

به شدت منتظرم که کنکورم تموم شه و کرونا هم از بین بره

تا من یه سفر چند روزه برم طبیعت گردی

دوست دارم این اولین تجربه تنهاییم باشه و میخوام کلی ازش لذت ببرم

خداکنه بشه برم :(

 

روز 26 ام

در مورد بخشی از زندگیم که دوست دارم بهترش کنم بنویسم

خب من یه مقدار مودی ام

ینی یه روز خیلی پر تلاشم یه روز حسابی عقب میکشم

دوست دارم برگردم به حالت تعادلم ینی چیزی که بودم

همون آدم پرتلاش و لجباز

و اینکه دوست دارم بیشتر از زندگی لذت ببرم و شادتر باشم

 

روز 27 ام
راجب چیزی که این روزا حسابی دهنشو سرویس کردم!

فک کنم منظورش چیزیه که توش زیاده روی شده یا تردیم دیگ

هشتک خواب! تردم ینی اینقد که خوابیدم این روزا

البته دارم روش کار میکنم برای همین توی 27 ساعت اخیر 3 ساعت خوابیدم

یکی دیگه هم اینکه به شدت این روزها بی اشتهام و کم غذا میخورم

هروقت بیکار میشم با اعتماد به نفس کامل میزنم زیر آواز

و جالبه اکثرا هم فیزیکال دوآ لیپا رو میخونم پس میشه گف شور اینو هم در آوردم

دیگه چیزی یادم نیست

 

روز 28 ام

5 تا چیزی که باعث میشه بلند بخندم

1- وقتی شوخی یکیو مسخره میکنم و از بی مزه بودنش میخندم! گمونم

2- وقتی یه چیزی اتفاق میفته که فقط من و داداشم ازش سر در میاریم و باهم میخندیم

3- بچه هایی که حرفای بامزه میزنن

4- سوتی خودم یا یکی دیگ البته در صورتی که بدونم ناراحت نمیشن

5- جوکا یا قسمتای باحال فیلم یا سریال

 

روز 29 ام

اهدافم برای 30 روز بعدی؟

خب من اهدافمو برای فروردین ماه میگم

میخوام یه ماه فوق العاده داشته باشم

به جز روزی یه قسمت از سریال HIMYM هیچ فیلم یا سریالی نبینم

ساعت مطالعم رو به چیزی که میخوام برسونم و همچنین ترازامو

دیگه اینکه خوابم تحت کنترلم در بیاد

دیگه به مشاورم دروغ نگم!

 

روز 30 ام

بالا و پایینای ماه؟

چالش دو ماه برای من طول کشید اینقد که تنبلی کردم تو گذاشتنش

یه جورایی یک چهارم این دو ماه پستی بلندی داش بقیش عادی بود و تنبلی من

 

آخیش راحت شدم تموم شد


اینجانب یک عدد نسبتا خسته بعد از آزمون نسبتا دشوار امروز هستم!

از آزمون بگم که هنوز نمیدونم چیکار کردم ولی زمان کم آوردم

تمام این دو هفته رو با این چن تا آهنگ که براتون میذارم قر میدادم

وسط درسا هم امکان داشت که با خودم بخونم

امیدوارم دوسشون داشته باشییین

آخرین آهنگ هم قر دادنی نیست ولی قشنگع

و اینکه سه تا از مطالب قبلیم رمز داره اگه رمز خواستین بگین!

به بچه های بیان رمز رو میدم

همین دیگ خوش باشیین

Halsey - Greveyard

Dua Lipa - Don't Start Now

Rosalia - Di Mi Nombre

پ.ن : آهنگ آخر نسخه اجرای رزالیا توی مراسم mtv عه

چون از نسخه اصلیش قشنگ تر بود اینو گذاشتم

 

 


خب حقیقتا خودمم نمیدونم نوشته های این پست قراره به کجا ختم بشه

ولی خب سعی میکنم چیزایی که توی گفت و گوی دیشب سران مجلس اهالی بدلندز بیان شد رو بگم

(قبلا بهشون میگفتم شیاطین ذهنم  و الان که ذهنم رو به بدلندز تشبیه کردم بهشون میگم ساکنان بدلندز!)

خب شروعش اینجا بود که ما معمولا به چیزایی که توی انتخابشون نقشی نداشتیم افتخار میکنیم

ماه تولدمون! شهرمون! کشورمون! زبانمون! پوستمون! و .

اما این اشتباهه ، نیست؟!

ما همه اهالی یک منظومه و یک سیاره ایم

به این فکر میکردم که اگه تعصبات رو کنار بذاریم مرز بندی کشورا بی معنی میشه

شاید اونوقت حتی دیگه از جنگ هم خبری نباشه

اونوقت شاید هممون همدیگه رو دوست داشته باشیم!

اما این یه گوشه ای از حرفا بود

چند تا از عکس های هالوینی رو میدیدم

یه عده از هم وطنان به مسخره کردن و تیکه انداختن مشغول بودن

 که چرا بعضیامون مناسبت هایی مثل ولنتاین و هالوین که مربوط به ما نیست رو جشن میگیریم

بعد کنارش مثلا روز کوروش رو گرامی میداریم!

 که خب من در جواب این دوستان میگم چرا سخت میگیری اخوی!

اگه با جشن یا مناسبتی حال میکنی توام جشن بگیر

اگه هم حال نمیکنی بذار اونا که این چیزا رو دوست دارن لذت ببرن

کلا دنیا رو سخت نگیر بذار بگذره بره . شاد باش دوست عزیز.

تو انتخاب نکردی که کجا زندگی کنی و این مراسم ها بسته به موقعیت جغرافیایی آدماست خب!

و اگه تو جای دیگه ای متولد میشدی اونوقت مثل ما نوروز رو جشن نمیگرفتی یا .

یسری دیگه از هم وطنان هم عکسای رنگاوارنگ میکاپ های هالوینیشونو گذاشته بودن

جالب بودن و خیلیاشون زحمت کشیده بودن ! ولی خب حاجی یکم ابتکار به خرج میدادی

تا چشم کار میکرد جوکر و پنی وایز دیدیم که!

قرار نیست بگن واو فلانی چقد خفن شده یا حرفای دیگ .

تمام این جشن ها و فستیوالا برای شادبودنه!

یکی از آیتمای مهم لباسه که خب اصلا این رو فاکتور گرفتن و انگار نه انگار!

یه لباس مجلسی پوشیدن و رفتن پارتی دارن میرقصن!

جا پوشیدن لباس مجلسیت میتونی حتی یه دامن از مامان بزرگتو بپوشی و بزنی بیرون!

ولی خب زیبایی جشن هالویین به چیزای خنده دار و ترسناکشه

و به نظر من برای کسایی که به چیزای ترسناک علاقه دارن باحاله

اینکه برای این جشن داستانای ترسناک اماده کنی و شب زنده داری کنی

بازیای فالگیری و غیب گویی و این چیزا باحالش میکنه دیگ؟

کاش میشد جدا از بحث خودنمایی کردن اگه میخواین این روزو جشن بگیرین همه آیتم هاشو اجرا کنین

وقتی که رفتم گریمای دوستان فرنگی رو ببینم دیدم عه وا اینا چقد متفاوتن با بچه هامون!

اکثرا انتخاب کردن که استایل فلان خواننده یا فلان بازیگر رو داشته باشن

یا نمیدونم چیزای ساده! یا یه چیز متفاوت ! یا چیزایی که خودشون دوست دارن!

(نمونه های گریم و استایل رو ادامه مطلب میذارم)

من اگه امسال توی این جشن شرکت میکردم دوست داشتم که بیلی آیلیش باشم!

اینکه اکثر جشنا مثل هالوین و نوروز و . جنبه خودنمایی بگیره منو کفری میکنه

تو کل دنیا بین تمام جشنای همه کشورا من عاشق هالوینم هرچند هیچوقت جشن نگرفتمش

ولی دوست دارم 3 روز تو این حال و هوا باشم

از جمله بقیه جشن ها و فستیوال های مورد علاقه من تو سرتاسر دنیا میتونم به این ها اشاره کنم :

ماردی گراس نیولورلنز

موسیقی جاز نیواورلنز

کوچلا کالیفرنیا

جشن جادوگران آلمان

سامرفست آمریکا

فستیوال برف و یخ چین

جشن سال نو چینی ها

فستیوال فانوس تایلند

روزمرگ مکزیک

گلاستونبری انگلیس

ادامه مطلب


شاید شنیدن چنین حرفی از آدمی که تماما سعی میکنه شاد باشه یه چیز عجیب باشه

ولی من هرازگاهی چند دقیقه به این فکر میکنم

که اگه الان بمیرم برای آخرین دقایقم میخوام چیکار کنم؟ کدوم کارامو انجام ندادم ؟ و هزارتا سوال دیگه

میشه گفت 90 درصد مواقع جوری حرف زدم یا برخورد کردم انگار قرار نیست صبح فردا رو ببینم

و اگه قرار باشه امشب برم یا اصلا هروقت دیگه ای

مطمئنا اولین چیزی که میخواستم که برای بار آخر داشته باشم بغل کردن آدماییه که دوستشون دارم

و فکر کنم این یکی از موردهاییه که هممون توی اولین مورد طبقه بندیش میکنیم

اما بعدش؟ شاید حسرت نگفتن حرفایی که باید میگفتیم

و من مطمئنم بابت تمام لحظاتی که زندگیو سخت میگرفتیم افسوس خواهیم خورد

لحظه ای که از فلان حرف فلانی ناراحت شدیم

لحظه ای که درکش نکردیم و ازش لذت نبردیم

و چقدر زیادن این لحظه ها . کتابایی که فقط خوندیم و به عمق مطلب فکر نکردیم

فیلم هایی که دیدیم و پایان های بازشون رو تصور نکردیم

مطالبی که نوشتیم و به اون چیزی که برداشت میشه فکر نکردیم

یه وقتایی بشینیم فکر کنیم شاید فردا نباشیم

اگه فردا نباشی امشب افسوس کدوم کاراتو میخوری؟

چه حرفیو امشب میزنی؟ چه کاریو امشب انجام میدی؟

برام بنویس

 


چند وقتیه که یه مشکل خیلی خیلی اساسی پیدا کردم

و مشکل اینجاست که نمیدونم چرا اینجوری شدم

از یه تایمی به بعد سردرد شدید میگیرم

خب تا یه جایی تحملش میکنم و میگم من باید ادامه بدم

حالا کاش مشکل فقط همین بود

زمانی که میرم بخوابم و اتاقمو کاملا تاریک میکنم

زمزمه های توی سرم شروع میشه .

انگار 5 - 6  نفری توی سرم هستن و من صداهاشونو میشنوم

از هر دری صحبت میکنن و راجب همه چیز نظر میدن

و من فقط میتونم بهشون التماس کنم که خفه شن و بذارن که بخوابم

مورد داشتیم اینقد که خفه نشدن اشک اینجانب رو هم در آوردن

شاید بعضیا اسمشو بذارن عذاب وجدان یا چمیدونم هرچی

ولی از اونجایی که کارشون سرزنش کردن من نیست و فقط قصدشون دیوونه کردن منه

اسمشونو میذارم شیاطین ذهنم . اونا از جنس منن . 5 - 6 تا فاطمه با نظرات متفاوت.

 وقتی فک میکنم میبینم من قبلا هم با این صداها زندگی کردم

این صداها همیشه بودن و هیچوقت هم تنهام نمیذارن و من شاید الان یکم بهونه گیر شدم

به بیان یه درخواست فرستادم که آدرس وبلاگمو عوض کنم

احتمالا به دنبال اون اسم وبلاگ رو هم عوض میکنم

پس گمم نکنین

همین دیگه منم برم به کارام برسم

شما هم به کاراتون برسین بای بای

Halsey - Gasoline


دقیقا دو هفته پیش چهارشنبه ، من عالی بودم

که به مبحث آزمون رسیدم و تسلط هم دارم و میترم دییگ

برای خودم هدف خیلی بالایی تعیین نکردم

ولی خب آزمونمو خراب کردم

چون مدیریت آزمون نداشتم و تعداد اشتباهاتم بالا بود

و در عین ناباوری حتی ب اون هدف پایین که میخواستمم نرسیدم

سعی کردم اهمیت ندم و بگذرونم

وقتی شروع کردم تحلیل کردن فهمیدم که ای وای حتی بعضی سوالا رو درست هم نخوندم

خلاصه که تصمیم گرفتم آزمون دوم جبران کنم و یکم پیشرفت کنم حداقل!

ولی اواسط تا تقریبا اواخر هفته کمردرد بدی گرفتم و خب یکمم  غرغرو شدم

که باعث شد برنامم بهم بریزه

و از روزی که به خودم اومدم تا دیروز و امروز در پی جبرانش بودم

هرچند که جبران نشد! هرچند یه حجمی از درسا مونده رو دستم

هرچند من پس فردا آزمون دارم و هنوز از خودم راضی نیستم

دیشب به مامانم میگفتم دو هفته قبل راضی بودم از خودم اون شد

الان که ناراضی ام خدا بخیر کنه

خلاصه که یه نمه مث ژله وا رفتم ولی پا پس نکشیدم هنووزاا

دقیقا همونجا بین وا رفتگیام تصمیم گرفتم این راهو یبار برای همیشه برم و دیگه برنگردم

قبلنم گفتم من نمیگم میخوام دکتر شم ، میخوام فلان شم ، میخوام بهمان شم

میخوام تلاش کنم ، میخوام بجنگم .

میخوام روزی که تموم شد بگم توان من همین بود

بگم خدایا شکرت

به خودم بگم منِ عزیز ازت راضیم . حالا هرچی بشه خدای توهم بزرگه.

اطرافیا انرژی منفی میدن واذیت میکنن :)

وقتایی که میان اینجا حتی رعایت نمیکنن و با بلندترین تن صداشون حرف میزنن :)

چند شب پیش که مهمون داشتیم خیلی اعصابم بهم ریخت

آخه 40 دقیقه بود که دو صفحه شیمی رو میخوندم و نمیفهمیدم

و برام جالب بود که به بچه هاشون میگفتن ساکت باشن که بتونن فیلم ببینن

ولی ساکتشون نمیکردن که من درس بخونم . حتی خودشون آروم تر حرف نمیزدن

بگذریم کنکور سختی داره دیگ :) (مهم کم نیاوردن و بلند شدنه هعییی)

میخوام هراتفاقی افتاد حتی یک دقیقه متوقف نشم

اگه زندگی یکی زد من دوتا بزنم

بزرگ رو به تختم نوشتم

بگو که ما چگونه وا ندادیم . بگو که مردیم و ایستادیم

اگه قرار باشه بمیرم بذار ایستاده بمیرم D:

تصمیم گرفتم آخرهفته موزیکای گوشیمو عوض کنم و اندکی انگیزشی تر بگوشم

پس پناه میبریم به امینم و اندکی هیدن و اندکی شایع و های و دیگر حضرات عشق اینجانب

از اونجا که اینستامو دی اکتیو کردم و گوشیمو رو پرواز گذاشتم و هیچی ندارم و بیان برام مونده

و من میخوام شرایطو برای خودم سخت تر کنم تصمیم گرفتم کم تر بیام و سربزنم بهتون و بنویسم و فلان

پس هر دو هفته میام دیگ

همین

بسی طولانی شد

ایشالا که خدا به همه کنکوریا کمک کنه . تهشم به من :)


چند روزیه که به خودم میام ومیبینم همش دارم اینو با خودم میخونم

وخب از اونجایی که داداشم این گروه رو دوست نداره

اصلا نمیذاره که توی تلویزیون پلی کنم و من بدون اینکه بشنومش

بارها و بارها تو ذهنم تکرارش میکنم و نمیدونم چرا

 

دانلودکنین و ازش لذت ببرین من که خیلی دوسش دارم

Bad Liar - Imagine Dragons

 

ادامه مطلب


سلام . نمیدونم چجوری باید نامه رو شروع کنم

حقیقتا تا حالا به این فکر نکرده بودم که بهت چیزی بگم

تو زندگی نسبتا عجیبی رو پیش رو داری

از آدمایی که انتظارشو نداری ضربه خواهی خورد

آدمایی که دوستشون داری ولت میکنن و میرن

و دوستیایی که فکر میکنی پایدار هستن تموم خواهند شد

به خوندن کتابای مورد علاقت توی کتابخونه ادامه بده

هرچقدر دوست داری دایره المعارف بخون و راجب همه چی کنجکاو بمون

همون آدم قوی و مغروری که اشک هرکی اذیتش میکرد رو در می آورد باش

لطفا مهربون نشو .

همه ادما یه روزی میرن پس قدر داشتنشون رو بدون و حسابی بغلشون کن

مخصوصا بابابزرگت :)

آخه نمیذارن برای آخرین بار ببینیش و حسرتش به دلت میمونه . ببخشید که اینو گفتم

به هیچ دلیلی از درس فاصله نگیر و همونجوری قوی برو جلو

ابتدایی برات دوران نسبتا سخت ولی دوست داشتنی خواهد بود

و راهنمایی دوران شیطنت و خوش گذرونی البته با تعادل و خوب درس خوندنت میشه

و تو این سه سال رو از تمام 12 سال تحصیلیت بیشتر دوست خواهی داشت پس لذت ببر

وقتی وارد دبیرستان میشی افت کوچیکی خواهی داشت ولی ادامه بده چون اصلا مهم نیستش

وقتی شکستنت با ارده تر از جات بلندشو

خودتو نباز . لطفا امیدتو پیدا کن .

از 6 سالگی تا 18 سالگیت قراره خیلیییی چیزا تجربه کنی

شخصیتت و علایقت بارها عوض میشه و در نهایت از آدمی که بهش تبدیل شدی ناراضی نخواهی بود

بذار تمام اتفاقا بیفته . من مطمئنم تو توانایی گذروندن همشونو داری

حتی اگه فکر کنی که شب اومده که برای همیشه بمونه

فقط یه خواهش دارم لطفا امیدتو از دست نده و تا جایی که میتونی شاد باش

.

پ.ن: کسی منو به چالش دعوت نکرد ولی خب دوست داشتم که بنویسم پس نوشتم


 

جمعه هفته دیگه 19 مهرماه اولین آزمون منه

هر کدوم از این آزمونا یه شبیه ساز کنکوره

که به من کمک میکنه عیب و ایراداتم و مشکلات مطالعاتیمو پیدا کنم

از وقتی که فهمیدم تست چیه خودمو بین آزمونا دیدم ینی از 13 سالگی و سال هفتمم

ولی هیچوقت به تراز بالا و درصدای بالا فکر نکردم

الانم میدونم قراره رقابت با آدمای قوی باشه چه تو کل کشور چه توی این شهر کوچیک

ولی ب اینکه تراز بالا و فلان داشته باشم فکر نمیکنم بازم

میدونم اون نتیجه آخره که مهمه

میدونم چیزی که ارزش داره خوب درک کردن مطالبه و آماده شدن برای آزمون اصلی

نمیگم آره هدف من پزشکیه و فقط اونو میخوام و فلان و بهمان . نه

من میخوام تلاشمو کنم که بعدش افسوس نخورم که کاش میخوندم

میخوام بذارم اتفاق بیفته چیزی که حق منه

داشتم میگفتم آره هرکسی که میاد تجربی مطمئنا دلش پزشکی میخواد

ترجیح میدم الان به رشته فکر نکنم و فقط به تلاش و مسیرم فکر کنم

یک روز و نیمه یه ذره زدم جاده خاکی

دیگه نمیخوام اتفاق بیفته چون همین چن دقیقه ها و چند ساعتا منو از موفقیت دور میکنه

ولی یه فکرای منفی یه وقتایی میاد سراغم که خیلی منو اذیت میکنه

که اگه من توانشو نداشته باشم؟ اگه نشه ؟ یا مثلا آره امسال جمعیت خیلی زیاده

خیلیا هستن که از من قویترن و .

ولی تصمیم گرفتم دیگه به ذهنم اجازه ندم که اینجوری فکر کنه

آخه چه کاری از من ساختس؟ باشن یا نباشن باز کاری ازم ساخته نیست

در هر صورت باید درسمو بخونم . باید تمام توانمو بذارم براش

آینده یه وقتایی ترسناکه ولی کاری از ما ساخته نیست جز ادامه دادن و ساختن

باید جلوش وایستی بگی هرچقدر دوست داری داد بزن

هرچقدر دوس داری اذیت کن

هرکاری از دستت برمیاد انجام بده

من یه طوفان لعنتی ام . من کم نمیارم . من عقب نمیکشم . من روتو کم میکنم

امیدوارم مشکلاتم با این افکار لعنتیم زودتر حل شه

بسی استرس دارم برای آزمون اول :( حالا میام میگم چیکار کردم


6 صب با اینکه خوابم میومدوحدودا 5 ساعت خوابیده بودم بههه زور بیدارشدم

با اینکه چشام به زور باز بود ولی حس خوبی داشتم

صبحونه خوردم و ویسای پشتیبان قلم چی که راجب برنامه راهبردی بود رو گوش دادم

خلاصه رفتم سراغ درس و 20تا تست زیست زدم که تصمیم گرفتم بخوابم

بعد گفتم نههه راه نداره باید بیدار بمونم

یهو گفتم برم خط چش بکشم بعد برگردم درس بخونم

من اصلااا اهل لوازم آرایش واینا نیستم و این اولین تجربه خط چش کشون من بود یجورایی

با اعتماد ب نفس شرو کردم و تقریبا هم مورد رضایت خودم واقع شد

به این فکر میکردم طرز تفکر کسایی که آرایش میکنن و نمیکنن چی میتونه باشه

من تا چند وقت پیش حتی لوازم آرایش نمیخریدم چه برسه به استفادشون!

اکثرا از یه ویتامین لب و ضد افتاب (از نوع ساده!) استفاده میکردم گاهی هم هیچ

بعضی وقتا دلم رژ لب قرمز میخواست و گاهی هم صورتی نود و خیلی ملیح!

خب پررنگ و قرمز که تو خونه میشد زد و بیرون نه

(ینی اگه به دل من باشه که فرق نداره هرجور دوس داشتم استفاده میکردم)

ولی خب مامانم میگه هرچیزی جایی داره و من 95 درصد راجب خیلی جاها موافقم باهاش

بعضی وقتا حتی تو دورهمیای دوستا و مهمونی ها بدون رژ میرم (بسته به مود و احوالاتم)

طوری که دوستان بنده (نون و فاف و الف) به این نکته گاهی اشاره میکنن

خب اول اینو بگم بعد برم سر اون حرف اصلی که میخواستم بگم

آرایش کردن برای بقیه نیست که تورو زیبا ببینن تو همه جوره زیبایی

این چیزیه که باید باورش کنیم !

کسی که آرایش نمیکنه وما از لوازم آرایشی متنفر نیست!

مهم نیست که زشته یا زیبا اون همینجوری خودشو دوست داره

گاهی هم میتونه به معنی شهامت داشتن و جسور بودنش باشه

گاهی به معنای اینکه اون ادم صادقه و نمیتونه نقاب داشته باشه!

و هزارتا حرف دیگه

کسی هم که آرایش میکنه وما خود زشت پندار نیست!

شاید میخواد خودش انتخاب کنه که تو چجوری ببینیش

شاید یه آدم به شدت درونگرا باشه که از شناخته شدن خوشش نمیاد

شایدم یه شخص بیخیال باشه که بخاطر چیزی که دوست داره استفاده میکنه

شایدم یه آدم دو رو یا زخم خورده و خسته باشه!

میخوام بگم لوازم آرایشی نه خوبه نه بد

و نه حتی مشخص کننده شخصیت آدما!

چیزی که مهمه اینه که به چشم چوب جادویی که قراره ازتون یکی دیگه بسازه نگاه نکنید

اگه دوسش ندارین با خیال راحت بذارینش کنار

اگه هم نه خب استفاده کنین

خودتونو دوست داشته باشین تا بقیه دوستتون داشته باشن

آره خودمم نفهمیدم تش تونستم منظورمو برسونم یا نه ولی خب همینه دیگه

و اینکه من فکر میکردم خیلی ریمل دوست دارم

ولی دوتا ریملی که این اواخر خریدم افتضاح بود

و به اصلاح شبیه پای سوسک شد مزه هام! و این باعث شد از ریمل متنفرشم

ولی خب چون مژه هام صاف و کوتاهه فکر میکنم فر مژه میتونه بم کمک کنه

عاشق خط چشم شدممممم خیلی خوبههه . از امروز هروقت حس و حالم اوکی باشه میکشم

کلا تو بحث آرایش خط چشم و ضد افتاب (بیشتر مراقبتیه و ازینایی که کرم پودر داره خوشم نمیاد)

و رژلب از همه برای من جذاب تر بودن

 

 

 


یه چند وقتیه که احساس میکنم بچه های بیان بی انگیزن یا بی حالن یا سردرگمن

یا نمیدونم درگیر یه چیزی ان

دلم میخواست میتونستم برای همتون یه دعوت نامه بنویسم و بفرستم

که بگم همه تون هردغدغه و هرمشکلی دارین بذارین زمین

بیاین دور همدیگه فلان جا جمع بشیم

یکی یکی از چیزی که دوست داریم حرف بزنیم و به همدیگه انگیزه بدیم

از فرداشم زندگیمونو ادامه بدیم

جالب میشد نه؟

یه عالمه لبخند یه عالمه حس خوب

من اعتقاد دارم یه آدم نمیتونه همیشه شاد باشه ولی 90 درصدش انتخابیه

قوی باشین دوستای خوبم

از زندگی تخس تر باشین و برای شاد بودن لجوج باشین

پ.ن: اینجانب یک عدد دپرس هستم اونم بعد از دیدن کارنامه امروز :(

سه تا آزمون دادم و سه تاشونم یه نتیجه داشتن! ینی یک تراز!

خداااااااااااااایااااااااااااااااا آخههه چرااااا . مث لاستیک پنجر پییس بادم خالی شد

چرا اشتباهاتم از 32 تا کمتر نمیشههههههه


چند ساعت پیش دوستم زنگ زد

خیلی صمیمی نیستیم (بودیم دیگه خیلی نیستیم ، شدتش کم شده)

ولی از پیش دبستانی با هم توی یه مدرسه و یک کلاس بودیم

بگذریم مسئله اینه که چرا زنگ زد

جمعه همین هفته جشن عقدشه

و دعوت کرد که برای مراسمش فلان ساعتی تالار باشیم

و حالا من نمیدونم برم یا نه و مطمئنا اگه نرم ناراحت میشه نه؟

آخه از یه طرف حسش نیست و درس و اینا

از یه طرف هم اگه نرم برای روزایی که درس نمیخونم

افسوس میخورم که کاش حداقل عروسی دوستمو میرفتم

از یه طرف هم خب من خیلی وقته عروسی نرفتم و لباس مجلسی نخریدم

یه چیزایی ته کمد اینا هست ولی اونجوری که بخوام بپوشمشون نیست!

کفش تق تقی هم ندااارم یه نیم بوت پاشنه خیلییی بلنده

که نمیدونم با چیزی که میپوشم میتونه ست بشه یا نهه

و اینکه موهامم هست که وقت میبره

و اینکه واقعا چه کنممممممم هق هق

عاقا یکی بم بگه برم یا نهههه

(پست موقت تا جمعه)


هرچقدر که از این تغییرات هورمونی فرار میکنم باز بهش میرسم!

اصولا آدم شادی ام و این تغییرات منو تبدیل به آدم دیگه ای میکنه☹️

جوری که احساس میکنم شخصیتم عوض شده و الان اون یکی فاطمه شدم!

چون علائم سندرم پیش از قاعدگی برای من به شدت واضحه!

چند وقت پیش یکی از بچه ها که دانشجوی روانشناسیه یه فرم فرستاد

راجب علائم و این چیزا بود و به من گف مشکلم نسبتا حاده

میخوام چن مورد از مشکلاتی که ممکنه دخترا باهاش مواجه شن رو بگم

که اگه آقایون میخونن بدونن با چی طرف هستیم و حداقل اندکی درک کنن

اضطراب داشتن - افسرده شدن - گریه ناگهانی - عصبانی شدن - بی خوابی - تغییر اشتها و .

یا علائم جسمی مثل سردرد - دلدرد - کمردرد - جوش زدن و .

خیلیا توی این دوره سراغ قرص یا درمونای گیاهی میرن و خب منم گیاهیو ترجیح میدم

یکی از بدترین اتفاقاتی که برای من میفته اینه که

به شدت علاقم نسبت به انجام کارای معمول کم میشه! و این دیوونم میکنه

بگذریم نمیخوام جزئی حرف بزنم میخوام کلی حرف بزنم

از بچگی جوری بزرگمون کردن که اکثرا دید اشتباهی نسبت به این جریان داریم.

مثلا دیدم طرف بخاطر اینکه ه نمیتونه روزه بگیره اما نباید پدرش بفهمه!

شدن و نشدن انتخابی نیست! اتفاقیه که برای بدن میفته

و این یه هدیس از طرف خدا که رحم پاک سازی میشه

این تابو باید شکسته شه که اینقد خاص باهاش رفتار شه جوری که چیز زشته!

انگار که گناهه و ازش خجالت میکشن!

آره چیزی نیست که داد بزنی بگی من م!

ولی باید اینقد عادی بشه که مثلا استادت که مرد باشه ازت بپرسه چرا فلان روزیو نیومدی

بتونی بگی بودم و حالم خوب نبود! نه اینکه بگی سرم درد میکرد

(این یه مثال فرضی بود!)

من تا چند وقت پیش با این مسئله اینجوری رفتار نمیکردم!

وقتی نیاز به تعویض نوار داشتم اونو پنهانی با خودم تا دستشویی میبردم!

الان به صورت عادی دستم میگیرم!

و من اولین کسی بودم که این مسئله رو به زبان ساده به برادر 12 سالم گفتم

تا دعوامون به حداقل برسه و کمتر سربه سرم بذاره که به جنون نرسم جیغ بزنم!

البته الان بزرگ شده و 14 15 سالشه :/

یه مورد دیگ که برام پیش اومد این بود که تابستون رفته بودیم مسافرت شمال

و من به طور ناگهانی شدم و هنوز مغازه ها باز نشده بود و منم چیزی همراهم نبود

7 صب بود حدودا! و میدونین که من دیگ نمیتونستم برم تو دریا!

البته که هیچوقت نمیرفتم ولی خب از اونجا که شب گذشته بچه ها رو خیس کرده بودم

درصدد انتقام از من هم بودن! که البته من بهشون گفتم تا بدونن عذر موجه دارم! (خدا بهم رحم کرد!)

به شدت کسل و بی اعصاب بودم و دلم میخواست گریه کنم

تا اینکه رفتم به یکی از خانومای اون اطراف گفتم که شدم و بهم نواربهداشتی داد

و جالب بود اول دور و بر رو نگاه کرد و وقتی بهم داد ازم خواست زیر شالم نگه دارم

میدونین حرفم اینه این تابوها شکسته شه

نمیدونم چرا نوشتن اون چیزی که تو سرمه برعکس حرف زدن راجبش اینقدر سخته

 

پ.ن: وبلاگتونو چک میکنم و اگه وقت کنم نظر میذارم اگه هم نه که لایک میکنم فک نکین نیستم ^-^

همین دیگ تا درودی دیگر بدورود :/

(وی میکروفون را پرت کرده و کتاب ب دست گوشه اتاق در هم میپیچد)


اول از همه بگم خیلی وقته از نوشتن فاصله گرفتم با اینکه بهش نیاز داشتم

دیگه چالش هم دعوت شدم این پست رو نوشتم وگرنه باز به گشادیسمم ادامه میدادم

 

خب از اینجا بهتون بگم که من شب و روزم رو گم کرده بودم ینی قشنگ همه چی بهم ریخته بود

دیگه تصمیم دارم از امروز درستش کنم

 

توی 3 تا لایو اینستا جوین دادم

خب من کم پیش میاد آرایش داشته باشم پس با همون چهره طبیعیم برای اولین بار تو لایو رفتم

از اونجا که دخترای پیجش خیلی حسود بودن چند تا کامنت فرستادن

خطاب به بینیم و ابروم و من برای اولین بار بود که کسی راجب چهرم نظر میداد

یه لحظه خفه شدم نمیتونستم جواب بدم که گفت خر با آرایشم چشم همه رو میگیره و دهنشونو بست

ولی من اون روز حالم خراب بود

تا اینکه یه پست گذاشتم و یه کپشن قشنگ نوشتم و حالم بهتر شد

 کپشن این بود

 

یک انسانم از نوع دختر و عیب های زیادی دارم
چشم های درشت و ابروهای کمونی ، بینی قلمی و لب های قلوه ای ندارم
خلاصه بگم به دنیا نیومدم که داف باشم
و عکس بذارم تا قربون صدقه قد و بالام یا اندامم بشین
راستشو بخواین هیچوقتم از اون آدمایی نبودم که چنین چیزیو بخوام
ترجیح میدم ازم بخاطر هوشم و شخصیتم یا سلیقه و خلاقیتم تعریف بشه
چون من به دنیا اومدم که شاد باشم
که عشق بورزم و بی تفاوت بخندم
که از قضاوتا و قضاوت کردنا دور بشم
که با زندگی در جریان باشم
شایدم بخاطر اینه که دغدغه های من فرق داره
مثلا وقتی میخوام از خونه بزنم بیرون به فکر برداشتن لوازم ارایشم و شیک و پیک کردن و ست کردن نیستم
چون باور دارم زیبایی باطنی خیلی باارزش تر از زیبایی ظاهریه
نه اشتباه نگیرینا منم آرایش کردنو دوس دارم اما برای خودم نه برای زیباتر شدن و این حرفا
مهم نیست برام که چه نظری راجبم میدین
من فرشته نیستم اما شیطان هم نیستم
هم خوبم و هم بد همونجوری که همه هستن
اما دیوونه خودم و آدمایی ام که منو بخاطر خوبیام دوستم دارن و بخاطر بدیام عاشقم شدن

 

لایو دوم سوم که با خودش بودم بهتر بود و کسی دیگه حرفی نزد حتی یکی از طبیعی بودنم خوشش اومد

دیروز هم لایو سومی بود که جوین دادم باهاشون گمونم شایدم چهارمی یادم نیس

 

اینکه دیروز باعث شدم حال بد یکی بهتر بشه

 

رفت و آمدا کمتر شده خداروشکر ولی خب چون شهر ما کوچیکه و هنوز کرونا نیستش

یکم رفت و آمد هست کممممم ها ولی خب ما جایی نمیریم بیشتر میان

 

دیگه اینکه به مقدار زیادی شاهد بحث بابا و داداشمم سر اینکه چرا درس نمیخونه

خیلییی خیلیی زیاد بازی میکنه اخه

 

فیلم و سریال زیادی دانلود کردم که نه حوصله زیرنویس زدنشونو دارم نه مرتب کردنشون

 

تو خونه ما سعی میکنیم اخبار کرونا رو تکی بخونیم و برای هم نخونیم

 

بابا دائم خونه رو ضد عفونی میکنه

 

دیگه نمیدونم چی بگم همینا کافیه

 

 


شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند ؟
گره در روح و روانت به جهانت بزند ؟

شده در خواب ببینی که تو را قرض کند ؟
بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند ؟

شده در گوش ِ تو گوید که تو را باز تو را…؟
نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را …؟

شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی ؟
گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی ؟

شده یک شب برود تا که روی در پی او ؟
که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه ی او ؟

به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منی
به تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ منی

شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد ؟
گره ات کور شود غم به روانت برسد ؟

که روی دیدن ِ او تا که کمی شاد شوی
بروی در بغلش تا که تو آباد شوی

که بگوید که تو تعریف ِ همان عشق ِ منی
بروی یا نروی هر چه شود جان ِ منی

گره ات باز کُنَد تا که تو بینا بشوی
که غمت باز شود تا که تو معنا بشوی

شده اما تو نبودی شده اما که چه دیر
گره ای کور شدم تا که شدی یک دل ِ پیر

همه در خواب ولی عشق ِ تو بیدار بِماند
همه پل های دلم بی تو چو دیوار بِماند

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
همه عاشق شدنم رفت تو منظور ِ منی

که تو رفتی و دلم بی تو همان سنگ شدُ
همه این عشق رَوَد تا که دلم جنگ شدُ

نکند بد بشود آخر ِ این قِصه ی بد
نکند تلخ شود آخر ِ این غُصه ی بد

 

علی یاسینی - میخندم


من به تئوری جهان های موازی اعتقاد دارم

اسم بعدی که همه توشون به جایی که میخواستن رسیدن رو گذاشتم A87

میخوام بگم من کجای اون دنیا جا دارم

ساکن شهر نیواورلنز هستم یه زندگی نسبتا مهیج دارم و میرم تو دل دردسر

یه جورایی سرکشم و شخصیت قوی ای دارم

با موهای مشکی و کوتاه پسرونه ، لباس های مشکی و گاهی هم آبی یا سورمه ای

و الان هم گوشه ی کافه نشستم و به موسیقی جاز که همیشه تو این شهر جریان داره گوش میدم

و احتمالا یه هنرمند یا یک دانشجو کامپیوتری چیزی ام!

کیک بوکسینگ کار میکنم و عاشقشم

تقریبا میشه گفت دوستای محدودی دارم و با همین محدودها هم صمیمی نیستم

شایدم برعکس دوستای خوبی داشته باشم و برای هم هرکاری کنیم

نیمه گمشده یا پیدا شده ای ندارم و این احتمالا فرق من و دوستامه

کسی قضاوتم نمیکنه و من شادتر از همیشم

میخندم . میرقصم . با زندگی جریان دارم .

شایدم نوی دنیای دیگه من توی یه آزمایشگاه خیلی خیلی پیشرفته ام

یه روپوش سفید تنمه و به فکر نتایج تحقیقات جدیدی ام که با چند تا دانشمند روش کار میکنیم

یا شاید یه هنرمندم با موهای نیمه بسته و لباسای رنگی شده که غر میزنه و از خودش ایراد میگیره D:

یا یه دکتر باشم که سفر کرده به یه منطقه نسبتا محروم

و شب که همه چی آروم میشه کنار بچه ها میشینه و براشون از ستاره ها میگه

یا یه کارآگاه جنایی که مشغول حل پرونده جدیدشع

شایدم توی بعد ابر قهرمانا باشم و چند وقت پیش توی یه صحنه مبارزه مرده باشم :/

یا یه خواننده که مشغول نوشتن آهنگ جدیدشه

 

من که نه ولی یکی مثل من توی یه دنیای دیگه اینجوری زندگی میکنه

و من براش آرزوی موفقیت و شادی میکنم

برام بنویسید شما کجای بعد A87 هستید؟

اینم یه آهنگ با حال و هوای خوب

Love Myself - Hailee Steinfeld

 


شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند ؟
گره در روح و روانت به جهانت بزند ؟

شده در خواب ببینی که تو را قرض کند ؟
بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند ؟

شده در گوش ِ تو گوید که تو را باز تو را…؟
نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را …؟

شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی ؟
گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی ؟

شده یک شب برود تا که روی در پی او ؟
که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه ی او ؟

به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منی
به تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ منی

شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد ؟
گره ات کور شود غم به روانت برسد ؟

که روی دیدن ِ او تا که کمی شاد شوی
بروی در بغلش تا که تو آباد شوی

که بگوید که تو تعریف ِ همان عشق ِ منی
بروی یا نروی هر چه شود جان ِ منی

گره ات باز کُنَد تا که تو بینا بشوی
که غمت باز شود تا که تو معنا بشوی

شده اما تو نبودی شده اما که چه دیر
گره ای کور شدم تا که شدی یک دل ِ پیر

همه در خواب ولی عشق ِ تو بیدار بِماند
همه پل های دلم بی تو چو دیوار بِماند

من چرا دل به تو دادم که دلم می شکنی
همه عاشق شدنم رفت تو منظور ِ منی

که تو رفتی و دلم بی تو همان سنگ شدُ
همه این عشق رَوَد تا که دلم جنگ شدُ

نکند بد بشود آخر ِ این قِصه ی بد
نکند تلخ شود آخر ِ این غُصه ی بد

 

میخندم - علی یاسینی


کل زندگیم بعضیا اسم دوست رو روی خودشون گذاشتن

تا ازم استفاده کنن . تا بهشون اعتماد کنم . تا تنهاییشون رو پر کنم

مطمئنم تو خوبی به هیچکدومشون کم نذاشتم

ولی چیزی که فهمیدم این بود که من برای هیچکدومشون کافی نبودم!

هیچوقت یاد نگرفتم توی دوستی باید چطور باشم که از اینور و اونور بوم نیفتاده باشم!

بعدنا فهمیدم بعضیاشون دوست داشتن که از یه طرف بوم بیفتم

همیشه چه ظاهرا چه باطنن خوبیشونو خواستم و خودشونم میدونستن یا میدونن

ولی من همیشه توی دوستیام یه ترس عمیق داشتم

اونم طرد شدن بوده . که ساده ازم بگذرن .

انگار که هیچوقت نبودم! .

این باعث میشد که بعد از رفتنشون توی خودم دنبال عیب بگردم

که همیشه از خودم بپرسم چرا!

شاید اگه خیلی جاها میتونستم چیزی که تو ذهنم میگذره رو بگم

اونا نمیرفتن یا روابطم ادامه پیدا میکرد

ولی من در عین اینکه خیلی جاها قدرت بیان قوی دارم

یا جسارت بالا برای حرف زدن

یه جاهایی هم لال میشم!

شیاطین ذهنم توانایی حرف زدن و انجام هرکاریو ازم صلب میکنن

و نتیجش این میشه که میشینم و ساعت ها فکر میکنم که چیشد!

چیزی که بهش فکر میکنم این روزا اینه که

مثلا شما با یکی خیلیی صمیمی هستین!

بعد اون با دشمن شما هم صمیمی باشه!

میتونین به چنین رابطه ای ادامه بدین؟ میتونین اون شخص رو دوست خودتون بدونین؟

میتونین اعتماد کنین؟ و وانمود کنین که اتفاقی نیفتاده؟!

حقیقتا که من نمیتونم

درسته دوستش دارم . حرفمو میفهمه . افکارمون تا حدودی شبیه همه

ولی نمیتونم باهاش ادامه بدم!

حتی بعضی وقتا که فکر میکنم میبینم زبون تند و تیزش اینقد بم کنایه زده که .

جدا من چرا اینقدر توی روابطم داغونم؟

مشکل از کجاست؟ من یا آدمایی که فکر کردم دوستمن؟

متنفرم از اینکه باز تهش نمیتونم همه حرفایی که میخواستم بزنمو بنویسم و فقط همینا از مغزم تراوش کردش

انگار که بقیه افکار مربوط به این موضوع توی ذهنم گوله گوله شدن و از صافی مغزم نمیگذرن!

چی گفتم یهو! یاد فصل پنجم زیست دهمم افتادم !

منم یه دوست واقعی میخوام :) که خوبی نرسونه ولی خوردمم نکنه :) چیز زیادیه؟


توی تمام سالای عمرم آدمای زیادی اطرافم بودن که اسم دوست رو روشون گذاشتم

اما هیچوقت آدمی نبوده که واقعا دوست من باشه!

شاید بگین مگه میشه ؟ خب بذارین براتون توضیح بدم

تا 6 سالگی عملا دوستی نداشتم

فقط با دخترای هم سن و سالم تو فامیل بازی میکردم

که خب اکثرا به دعوا ختم میشد

کل بچگیم به کل کل با دوتاشون میگذشت "جیم" و "کاف" رو میگم

همیشه میخواستن چیزی که من دارم رو داشته باشن و این منو عصبانی میکرد

و تا اینجای زندگیم هنوز رابطمون با هم اوکی نشده خیلی ولی بهتر شده

کوچه ما دختری نبود که من باهاش بازی کنم پس گذشت تا من رفتم مدرسه

از اونجایی که مدیر فامیلمون بود و عمم معاون بود بچه ها رابطه خوبی بام نداشتن

و تا جایی که میتونستن سعی میکرد اشک منو در بیارن

اونجا بود که تخس بار اومدم و اشک اکثرشونو در آوردم و تلافی کردم

سال چهارم با یکیشون صمیمی شدم که سال پنجم با یکی دیگه صمیمی شد و منو فراموش کرد :(

البته دوم که بودم دوست بزرگتر از خودم (3 سال بزرگتر) پیدا کردم "لام"

چون تازه اومده بودن کوچمون و هم مدرسه ای بودیم حسابی رفیق شدیم

داداششم یه سال ازم بزرگتر بود سه تایی بازی میکردیم و رفت و امد زیاد داشتیم

دوستیمون تا اواخر هفتم من تقریبا ادامه داشت که داداشش فوت کرد و از این شهررفتن

دوستی ما کمرنگ شد چون هم سن و سال هم نبودیم و اونم غمگین بود

و من نمیدونستم چجوری باید از دردش کم کنم و از وقتی که رفتن تا الان فقط همدیگه رو 5 دقیقه دیدیم اونم وسط خیابون!

شیشم که بودیم کلاسمون 10 نفر جمعیت داشت که 9 نفرمون با هم صمیمی شدیم و راهنمایی هم هم کلاسی شدیم

اون یه نفر پارسال توی ی تصادف مرد!

از اون 9 نفر توی راهنمایی 7 نفرمون اکیپ شدیم و تا نهم دوست بودیم

مسیر انتخاب رشته مارو جدا کرد و دبیرستان شدیم 5 نفر

2 نفرمون سال یازدهم از شهر رفتن شدیم 3 نفر

همون سال بین من و یکی از اون دوتا روابط قاراشمیش شد و تموم شد !

این یه نمای کلی از روابط دوستی من بود

این وسط دوستیای دیگه هم بود که کمرنگ بود و یه جاهایی پررنگ شد

من اول دهم با یکی دوست شدم که همونجا که قاراشمیش شد اونم توی جریان بود و رابطم باهاش تموم شد

سال یازدهم با یکی که از خودم یه سال کوچیکتر بود صمیمی شدم که اواخر سال از شهر رفت

و بعدش دیگه دوستای جدید پیدا کرد و با اینکه در ارتباط بودیم رابطمون کمرنگ شد

دوازدهم شدیم یه اکیپ 4 نفره که خب من با یکیشون که از راهنمایی هم کلاسی بودیم صمیمی تر شدم

اینکه این مطلب رو نوشتم برای این بود که راجب همین یک نفر که خط قبلی معرفیش کردم میخواستم حرف بزنم

که خب پست بعدی میگم


من می خواهم زندگی ام بگذرد .

من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم

نه برای این که زندگی را دوست دارم .

"پرویز "حرف های من نباید تو را ناراحت کند .

امشب خیلی دیوانه هستم .مدت زیادی گریه کردم .

نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم .

تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند .

مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم .

پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم

کاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم .

کاش لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند .

کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد

و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند …

آخ تو نمی دانی من چقدر بدبخت هستم .

من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم

ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم.

من خیلی تنها هستم

#فروغ_فرخزاد

"از نامه های #فروغ_فرخزاد  به #پرویز_شاپور"

 

نمیدونم چرا چند روزه مودم اینقدر داغون شده و اینقد تکستام غمگین شده

ولی روش کار کردم و به زودی درست میشم


مدت ها پیش گفتم پیامبر نبودم که با خطایی مرا پس زدی

و گفت خدا نبودم که ببخشم و بگذرم .

گفتم عدالت برای فرشته هاست و انسان نیاز به بخشش دارد!

ولی گذشت و اهمیتی به گفته هایم نداد.

و قصه ما ؟! قصه هاییست که سر تکمیل ندارند

ما و  زمینی که بوی نفرت میدهد

وخورشیدی که شکایت به پیش خدا میبرد!

آخر خورشید هم میداند که هرچه گرم تر میکند بوی تعفن بیشتر میپیچد

انسان هایی که جرات فهمیدن پوچی زندگی هایشان را ندارند .

زندگی هایی که در پی کسب رستگاری ادامه میابد .

و رستگاری ای که به محض لمس شدن ناپدید میشود

دوستانی که بدتر از دشمنان ما را به انزوا محکوم میکنند

و انزوایی که مارا به افکار جور واجور میکشاند

افکاری که بدتر از انگل و ویروس به شکل نابود نشدنی جا خوش کرده اند

و مارا به سیاهی میکشانند

و منی که در این سیاهی غرق شده ام

منی که انگار هرگز برای کسی کافی نبوده ام . حتی خودم :)

 


http://uupload.ir/files/mus8_photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B9-%DB%B1%DB%B1-%DB%B0%DB%B3_%DB%B1%DB%B1-%DB%B0%DB%B9-%DB%B0%DB%B9.jpg

یه خواب دیدم

مثل همیشه درهم و عجیب بود

با اینکه این روزا جز خودم و اهدافم و یکم هم "فلانی" به چیز دیگه ای فکر نمیکنم

ولی خواب عجیبی دیدم که به چیزایی که افکارمو مشغول کرده اصلا مربوط نیست

هنوز دبیرستانی بودم و با بچه های کلاسمون رفته بودیم اردو به یه شهری

هممون رفتیم شهر بازی

یه وسیله خیلی ترسناک و خیلی خیلی بلند بود

صندلیاشم جوری تنظیم شده بود که وحشتو بیشتر کنه

من از بلندی میترسم و اگه بالای ساختمون باشم

هزار بار صحنه افتادنم رو میبینم

و این فوبیای من باعث شده که عاشق شهربازی باشم!

عجیبه ولی من شهر بازیو به ساحل و خرید و باغ وحش و هرمکان دیگه ای ترجیح میدم

البته جز کنسرت خواننده های مورد علاقم! آره شهربازی دومین مورد علاقمه

داشتم میگفتم رفتیم بلیط گرفتیم و سر جامون نشستیم

اروم شروع شدو میچرخید تا بالا ترین نقطه ممکن و قشنگ سروته میشدیم

نمیدونم چیشد ولی یجوری بود که انگار میخواستم پرت شم و دوستم دستمو گرفته بود

میگفتم میخوام دستتو ول کنم و تمومش کنم و اون میگفت که نمیذاره اینکارو کنم

اینقدر تند شد که وحشت افتادن هزار بار برام تکرار شد

وقتی اون چرخشای پیاپی تموم شد احساس کردم نمیتونم نفس بکشم

بعدش ی جا ثابت موندم . نمیتونستم حتی سرمو راست کنم و سرگیجه شدیدی داشتم

(مگه میشه تو خواب اینجوری بشه آخه :/ )

بعد که این حال مزخرف تموم شد گشتم دنبال بچه ها که باهاشون برگردم هتل

ولی کسی نبود تا اینکه یکی از بچه هامون منو دید

بهش گفتم انگار فراموشی گرفتم نمیدونم کدوم هتلیم و کدوم اتاقم . وسایلمم نمیدونم کجاست

براش عجیب بود و منو تا یه جایی راهنمایی کرد

وارد اتاق که شدم دیدم همون دوستم با کسی که ازش به شدت نفرت دارم کنار هم نشستن و میگن و میخندن

جای منم کنار خودش اماده کرده بود که بیام بخوابم

ولی من بدون اینکه حتی سلام بدم همه چیو جمع کردم و رفتم یه جای دیگه

که یهو معلم یا نمیدونم سرپرستمونو دیدم که گفت آفرین کار درستی کردی!

نمیدونم شاید این خوابم یه نشونه باشه با توجه به پستای قبلی که رابطم با اون دوستمو کم رنگ تر کنم

تا خودش تصمیم بگیره که هرجا که خوشحالش میکنه باشه و کنار آدمایی باشه که حس خوبی بهش میدن

و من به تصمیمش از صمیم قلب احترام میذارم

یاد آهنگ بیلی افتادم

I’ve learned to lose you, can’t afford to

من کسی بودم که همیشه رفتن آدمای اطرافمو دیدم

چه کسایی که به خاطر اشتباهاتم ولم کردن و فرصت دوباره ای ندادن

چه آدمایی که بخاطر سو تفاهمات رفتن

چه ادمایی که رفتن چون انتخاب خدا بودن

و چه آدمایی که به دلایل دیگه رفتن

شاید وقتش باشه اینبار من از زندگیاشون برم تا فرصتی بدم که ادمای مناسب دیگه ای وارد زندگیم شن

هرچند همیشه یه جای خالی برای تک تکشون نگه میدارم اونم به حرمت دوست داشتن عمیقم

و خاطرات خوب و لحظه های شاد گذشته

 

همون اهنگی که به یه تیکش اشاره کردم


www.tezto.ir

وارد اینستاگرام شدم و پست جدید

سایلی برام باز شد

که  این سایت رو معرفی کرده بود

خلاصه بگم برای دانشجوهای فعاله تا از وقتتون بهترین استفاده رو ببرین

و ازش درآمد کسب کنین

پس گفتم بیام بهتون معرفیش کنم

خودتون سربزنین و ببینین دیگه


14 سال پیش پا توی زندگیم گذاشتی و زندگیمو از این رو به اون رو کردی !

حقیقتا که تا یه جایی خیلی معصوم و مظلوم و دوست داشتنی بودی

همش بغلت میکردم و باهات مثل عروسک کوچولوم رفتار میکردم

میترسوندمت . به گریه مینداختمت که بغلت کنم نازت کنم! (دیوونه بودم واقعا!)

یا لباس دخترونه تنت میکردم میگفتم اگه دختر بودی هم ناز میشدیا!

(الان برعکس شده من لباسایی که براش کوچیک میشه رو میپوشم :/ )

الان دقیقا برعکس شخصیت بچگیت شدی

قبل به دنیا اومدنت همش عروسکمو بغل میکردم و فکر میکردم که تویی!

یه جاهایی بهت حسودی میکردم ، یه جاهایی هم نادیدت میگرفتم ،  ولی رابطه ما خیلی عجیب تر از این حرفاست

با 4 سال اختلاف سنی گاهی جوری رفتار میکنیم که انگار دشمن همدیگه ایم و گاهی هم انگار که دو قلو ایم

قبلنا بیشتر دوست داشتی که یه چیزی پیدا کنی که مچمو بگیری و بلند داد بزنی ماماااان و بعد بری لوم بدی

دوتامون اینجوری بودیم و شده بودیم بلای جون همدیگه

ولی همون روزا هم به شدت به وجود همدیگه وابسته بودیم و اگه نبودم دلتنگیات شروع میشد

تو یکی از محدود آدمایی هستی که میتونم بشینم و باهاشون راجب چیزایی که دوست دارم حرف بزنم

چیزایی مثل نظر دادن راجب لهجه و صدای خواننده ها و بازیگرا و سبکاشون و توانایی هاشون! بهتر از کارشناسا

دیدن اَواردز ها و حدس زدن برنده ها و نظر دادن راجب اجراهاشون و بررسی کردن همه چیشون!

بحثای الکیمون سر علایق متفاوتمون .

همشون کنار همدیگه شیرینن و برای من داشتن تورو تبدیل به یه خوشبختی کردن.

2  3 سالی میشه که میتونیم تقریبا رازنگهدار همدیگه باشیم

و این خیلی خوبه چون فک نکنم بتونم دوستی مورد اعتماد تر از تو داشته باشم

البته من یه وقتایی بیشعور بازی در میارم و تهدید میکنم که اگه فلان کاریو نکنی رازتو فاش میکنم

هرچند میشناسی منو و میدونی اینکارو نمیکنم

بهت گفتم هنوز هیچی از من نمیدونی و توام بم میگی که خیلی چیزا بم نمیگی

ولی خب فهمیده تر که بشی این مسئله تغییر میکنه مطمئنا

یاد وقتایی افتادم که تو ذهن هردومون یه چیز میگذره و وقتی میزنیم زیر خنده کسی نمیدونه چقدر دیوونه ایم

خیلی وقتا که عصبانیم میکردی توانایی اینو داشتم با کله برم تو دیوار و اینقد بکوبم بهش که خون بپاچه

و خب این تویی دیگه یه آذری مغرور و کله شق و آتیش پاره ! (آذر معنی آتش میده!)

وقتایی که صدای همدیگه رو مسخره میکردیم .

یا وقتایی که گشادیتت رو میذاری کنار و توی کارا کمک میکنی تا زودتر بشینیم باهمدیگه فیلم ببینیم .

یا وقتایی که سر سیب زمینی سرخ کرده و بستنی و چیزایی که مشترکا دوست داریم دعواهای الکی میکنیم

وقتایی که کنارم میای و پیشونیمو میبوسی و بعد کوتاه تر بودن قدمو مسخره میکنی و من به بزرگ شدنت میبالم!

داشتن یه داداش کوچیکتر از داشتن خواهر کوچیکتر یا بزرگتر یا برادر بزرگتر هم شیرین تره

خوشحالم که خدا تورو به من داد

برات آرزو میکنم که پیوند خواهر برادریمون همیشه محکم بمونه و فقط یه پیوند خونی نباشه

میدونم آرزوت اینه که یه گیمر معروف شی

یا اینکه یه مهندس کامپیوتر بشی که کارش فقط کار کامپیوتری نباشه و چیزی فراتر از این حرفا باشه

و از ته دلم آرزو میکنم بهش برسی

چون از وقتی که خودت رو شناختی این رو میخواستی . درست از 5 سالگی!

و میدونم بهش میرسی اگه بدونی داری با خودت و زندگیت چیکار میکنی

ولی خب در نهایت زندگی خودته

من به عنوان یه خواهر بزرگتر فقط کنارت میمونم تو هر شرایطی

تا مطمئن باشی که همیشه یه حامی داری و یکی هواتو داره حتی وقتی حواست به خودت نیست.

تولدت مبارک داداش کوچیکه


میشه از نور بنویسی و تو تاریکی غرق شده باشی

میشه به فکر خوشحال بودن باشی و لای غما گم شده باشی

میشه حرف بزنی و لب و دهنت به هم دوخته شده باشه

میشه تو مسیرت به مقصد باشی و هنوز سرجات ایستاده باشی

میشه برقصی و یه گوشه عزا گرفته باشی

میشه با یکی مهربون باشی و تو سرت نقشه کشتنشو بکشی

میشه لبخند بزنی و تو دلت بهش فحش بدی

میشه عاشق چیزی باشی و به شدت ازش متنفر باشی

مثل اینکه یه وقتایی فقط خود لعنتیت هستی که میفهمی یه پارادوکس بزرگی

 

 


کالیستوی عزیزم

مسیر موفقیت هیچ گاه هموار نیست . نمیدانم شاید هم برای ما و امثال ما اینگونه است

اگر امروز پا پس بکشیم حاضریم فردا قصه کم آوردن و ساکن بودنمان را تعریف کنیم؟

اگر امروز در مقابل تمام احساس بدمان نایستیم فردا میتوانیم به چهره ناراضی خود در آیینه بنگریم؟

آه که زندگی چه دشوار میگذرد و آه که روزها و یا ثانیه ها اندکی صبر نمیکنند تا ما ذره ای بهترشویم و بعد بگذرند

امروز زمین خوردی صبر نکن و بی درنگ برخیز

همان مبارزی باش که تماشاگران شمارش مع از ده را فریاد میزنند و او قبل از آنکه دیر شود برمیخیزد

قطره ای باش که با وجود سختی راه تمام مسیر را به عشق رسیدن به دریا میپیماید

آره دیگه خسته شدم از این لحن حرف زدن خیلی سخته :/

پرروتر ازین حرفا باش

پ.ن: امشب از اینستا لوگ اوت کردم و تا جایی ک بتونم نمیرم ولی آخر هفته ها شاید برم

و اینکه یه مدت ینی چند ماهی نمینویسم البته اگه بتونم

و همین دیگه منو یادتون نره تا وقتی که برگردم


این مطلب متعلق به یکی مونده به آخرین شب پاییزی منه

دیروز آخرین آزمون پاییزی من بود . میدونستم حدود ترازم چند میشه و خب همون شد

ولی خب اشتباهاتم کمتر شد که این خودش کلی منو خوشحال کرد

تصمیم داشتیم که امروز جوکر ببینیم ولی خب فرصت نشد دیگه :(

آشپزخونه حسابی شلوغ بود و مامان ظرفارو جابه جا میکرد

تو اون شلوغی ژله ها و دسرای امشبو آماده میکرد

منم توی ناهار درست کردن یکم کمک کردم که البته بیشترش کار مامان بود مثل همیشه

میخواستم کدو حلوایی رو تزئین کنم و یکم دنبال طرح تو اینترنت گشتم

دلم نمیخواست ننه بزرگ یا بابابزرگ درست کنم ، دیگه تکراری شده بودن به نظرم

کلی دنبال گواشام گشتم و و قتی پیداشون نکردم یه نمه عزا گرفتم

زنگ زدم خونه همسایه و از دخترش گواش گرفتم ولی همش خشک شده بود انگا :(

دوباره عزا گرفتم که مامان برام پیدا کرد

کدو رو نقره ای کردم و باقی مونده دمشو (نمیدونم چی باید میگفتم این قسمتشو) طلایی کردم

براش دوتا چشم بسته کشیدم و مژه و چند لاخ مو

بانمک شده بود و یه لحظه احساس کردم دخترمه :/

9تا آهنگ یلدا ریختم توی فلشم و وسایلارو جمع و جور کردیم که بریم

یه خط چش آبی هم به رسم این که هر جمعه به چشمم میکشم کشیدم و وسایلارو با کلی زحمت بردیم

هنوز کسی نیومده بود خونه بابابزرگ

مامان با تمام خستگیش نشسته بود و شال کرمی منو میبافت (نمیدونم شال باید بگم یا شنل)

عمه ها اومدن و تزئیناتو کامل کردن و بابابزرگ با دلخوری از برخورد زن عموم میگفت

من چند ماهه پسرعموم رو ندیدم . 3سالشه و من به شدت دلتنگشم :((

زن عموم اخلاقای عجیبی داره . بابام و بابابزرگ و بقیه چند دفعه به عموم زنگ زدن که برای امشب بیان

بابابزرگم روحیه خیلی حساسی داره و عاشق وقتاییه که هممون دور همدیگه جمع میشیم

5 دی تولد7 سالگی تنها دختر عمم بود و چون دور هم بودیم تولدشو دیشب گرفتن

نمیدونم چرا ولی هیچوقت باهاش کوچیکترین رابطه ای نداشتم .

تو 7 سال زندگیش شاید به شمار انگشت باهاش حرف زده باشم یا کلا وقتی بچه بود شاید 2 3 بار بغلش کرده باشم

پسرعمو بابام اینا هم اومدن 4 تا بچه دارن و دختر بزرگش یکی از آدمای دوست داشتنی زندگیمه

اسم و فامیلامون یکیه و وقتی شروع میکنیم به حرف زدن دیگه متوجه زمان نمیشیم

تنها پسرش هم به تازگی گیتاریست شده و هنوز 12 سالشه ولی خوش صداس و قشنگ مینوازه

چند بار شهزاده رویای من رو برامون خوند و همه براش دست زدن و کلی تعریف کردن ازش

اما این نوازنده کوچیک ما یه خواهر دو قلو داره

به شدت روحیه حساسی داشت و اشکش هم دوبار در اومد که دلم سوخت :(

نمیدونم شاید چون همش میبینه که دارن از بقیه خواهرا و برادرش تعریف میکنن و از اون نه

ولی میدونم یه چیزی تو اون فکرش بود که اونقدر حساسش میکرد

البته اینو بگم که عکاس خیلی خوبیه و خیلی عکسای قشنگی میگیره

آخرشب هم که دیگه همه داشتن جمع و جور میکردن که دیگه بریم من یادم اومد که ای وای فال حافظ چییی

رفتم دیوان حافظ رو آوردم و یکی یکی فال گرفتم و چون معنی نداشت یکم سخت بود که من بگم حافظ چی میگه :/

جز یکی دو نفر بقیه گفتن آره مربوط به نیتشون بود و اینا

اومدیم خونه و من با خسته ترین حالت ممکن باز با مشکل خواب دست و پنجه نرم میکردم

خوابم میومد ولی مغزم خاموش نمیشد

امید داشتیم که عموم اینا بیان . ولی نیومدن :) . مث اینکه مهمون دعوت کرده بودن تا نیان!

نمیدونم چرا الکی الکی از خودش چنین حساسیتا و رفتارایی نشون میده

مث اینکه همیشه تو هر خانواده ای یکی هست که نذاره اون شب به همه خوش بگذره

ولی خب ما دیشب نداشتیمش و خوش گذشت

ولی ته ته ته ترسم اینه نکنه پسرکوچولوش هم رفتاراش بشه مثل مامانش ؟!


میدونین اگه جنگ جهانی سوم شروع بشه

قطعا از موشک های هسته ای و امثالش استفاده میشه

و ظرف مدت خیلی خیلی کوتاهی 80 درصد مردم جهان میمیرند

و 20 درصد باقی مونده بر اثر تشعشعات بعد چند روز میمیرند؟

اگه کامنت هارو بخونین حتی مردم آمریکا هم از این اتفاق ناراحتن

و گاها میگن اگه ترامپ رو به ایران بدیم چیزی درست نمیشه؟


بعضی وقتا میبینم یه جایی مثلا فلانی ها به ترک یا کرد یا لر یا بلوچ یا عرب یا سفید یا سیاه بودنشون افتخار میکنن

ولی هیچوقت به این فکر نکردن که این انتخاب اون ها نبوده

بلکه چیزی بوده که از ابتدای تولدشون اتفاق افتاده

این نگرش اینکه مثلا من به ترک بودنم میبالم

مثل این نیست که بگی من ترک ها رو بالاتر از بقیه میدونم

این یه مسئله خیلی مهمه و اهمیت داره که نوشته من رو اشتباه برداشت نکنین

حرف من اینه که در نهایت همه ما ایرانی هستیم درسته؟

فرق نداره کدوم شهر یا روستاش به دنیا اومده باشیم

فرق نداره چه لهجه و گویشی داشته باشیم و همه ما هم وطن هستیم

یا مثلا میگن دهاتی یا شهرستانی برای تمسخر یکی دیگه این بیشعوریه!

امیدوارم تا اینجا از دید من نگاه کرده باشین

حالا یه پله میخوام برم بالاتر

یه عده بنا به دلایلی از کشور افغانستان یه زمانی مهاجرت کردن به ایران

شاید بشه گفت این ها هم به نحوی هم وطن ما هستن

مگه وطن فقط به جایی مربوط میشه که توش متولد میشی؟ نه اینطور نیست

حالا چرا ما باید با این عزیزان جوری رفتار کنیم

که احساس بدی به اون ها دست بده یا از ما ناراحت بشن؟

یا از اصطلاحاتی استفاده کنیم که توش افغانستانی ها به تمسخر گرفته بشن؟

من از مسخره کردن ادما بیزارم

حتی اگه هیج جایی هیچ ربطی به من نداشته باشه دوست ندارم مسخره شدن کسیو ببینم

افغانستان یه مثال بود

و ما باید این دید که همگی انسان هستیم رو نسبت به تمامی انسان های کره زمین داشته باشیم

هیچکدوم از ماها حتی یک نفرمون هم انتخاب نکردیم که کدوم کشور یا کدوم شهر متولد شیم

هیچکس قبل به دنیا اومدنش حق انتخاب کردن اینکه

پسر باشه یا دختر چمیدونم سیاه پوست باشه یا رنگین پوست یا . رو نداشته

شاید اگه هممون این نگرش رو نسبت به هم داشته باشیم دیگه هیچوقت جنگی وجود نداشته باشه!

گاهی وقتا خوب بودن سخت نیست

گاهی وقتا انسانیت داشتن کار خاصی نیست

تویی که اسم خودت رو گذاشتی مسلمون و به مسلمون بودنت افتخار میکنی

اونم جوری که انگار از یه نژاد برتر هستی

چه تضمینی بود که اگه تو یه کشور دیگه متولد میشدی بازم مسلمون میشدی؟

حرف زیاده منم کم کم حرفامو میزنم

فقط اینکه

خوب باشیم و با مردم با مهربونی و خوبی رفتار کنیم

 


این مطلب متعلق به یکی مونده به آخرین شب پاییزی منه

دیروز آخرین آزمون پاییزی من بود . میدونستم حدود ترازم چند میشه و خب همون شد

ولی خب اشتباهاتم کمتر شد که این خودش کلی منو خوشحال کرد

تصمیم داشتیم که امروز جوکر ببینیم ولی خب فرصت نشد دیگه :(

آشپزخونه حسابی شلوغ بود و مامان ظرفارو جابه جا میکرد

تو اون شلوغی ژله ها و دسرای امشبو آماده میکرد

منم توی ناهار درست کردن یکم کمک کردم که البته بیشترش کار مامان بود مثل همیشه

میخواستم کدو حلوایی رو تزئین کنم و یکم دنبال طرح تو اینترنت گشتم

دلم نمیخواست ننه بزرگ یا بابابزرگ درست کنم ، دیگه تکراری شده بودن به نظرم

کلی دنبال گواشام گشتم و و قتی پیداشون نکردم یه نمه عزا گرفتم

زنگ زدم خونه همسایه و از دخترش گواش گرفتم ولی همش خشک شده بود انگا :(

دوباره عزا گرفتم که مامان برام پیدا کرد

کدو رو نقره ای کردم و باقی مونده دمشو (نمیدونم چی باید میگفتم این قسمتشو) طلایی کردم

براش دوتا چشم بسته کشیدم و مژه و چند لاخ مو

بانمک شده بود و یه لحظه احساس کردم دخترمه :/

9تا آهنگ یلدا ریختم توی فلشم و وسایلارو جمع و جور کردیم که بریم

یه خط چش آبی هم به رسم این که هر جمعه به چشمم میکشم کشیدم و وسایلارو با کلی زحمت بردیم

هنوز کسی نیومده بود خونه بابابزرگ

مامان با تمام خستگیش نشسته بود و شال کرمی منو میبافت (نمیدونم شال باید بگم یا شنل)

عمه ها اومدن و تزئیناتو کامل کردن و بابابزرگ با دلخوری از برخورد زن عموم میگفت

من چند ماهه پسرعموم رو ندیدم . 3سالشه و من به شدت دلتنگشم :((

زن عموم اخلاقای عجیبی داره .

بابام و بابابزرگ و بقیه چند دفعه به عموم زنگ زدن که برای امشب بیان

بابابزرگم روحیه خیلی حساسی داره و عاشق وقتاییه که هممون دور همدیگه جمع میشیم

5 دی تولد7 سالگی تنها دختر عمم بود و چون دور هم بودیم تولدشو دیشب گرفتن

نمیدونم چرا ولی هیچوقت باهاش کوچیکترین رابطه ای نداشتم .

تو 7 سال زندگیش شاید به شمار انگشت باهاش حرف زده باشم

یا کلا وقتی بچه بود شاید 2 3 بار بغلش کرده باشم

پسرعمو بابام اینا هم اومدن 4 تا بچه دارن و دختر بزرگش یکی از آدمای دوست داشتنی زندگیمه

اسم و فامیلامون یکیه و وقتی شروع میکنیم به حرف زدن دیگه متوجه زمان نمیشیم

تنها پسرش هم به تازگی گیتاریست شده و هنوز 12 سالشه ولی خوش صداس و قشنگ مینوازه

چند بار شهزاده رویای من رو برامون خوند و همه براش دست زدن و کلی تعریف کردن ازش

اما این نوازنده کوچیک ما یه خواهر دو قلو داره

به شدت روحیه حساسی داشت و اشکش هم دوبار در اومد که دلم سوخت :(

نمیدونم شاید چون همش میبینه که دارن از بقیه خواهرا و برادرش تعریف میکنن و از اون نه

ولی میدونم یه چیزی تو اون فکرش بود که اونقدر حساسش میکرد

البته اینو بگم که عکاس خیلی خوبیه و خیلی عکسای قشنگی میگیره

آخرشب هم که دیگه همه داشتن جمع و جور میکردن که دیگه بریم من یادم اومد که ای وای فال حافظ چییی

رفتم دیوان حافظ رو آوردم و یکی یکی فال گرفتم و چون معنی نداشت یکم سخت بود که من بگم حافظ چی میگه :/

جز یکی دو نفر بقیه گفتن آره مربوط به نیتشون بود و اینا

اومدیم خونه و من با خسته ترین حالت ممکن باز با مشکل خواب دست و پنجه نرم میکردم

خوابم میومد ولی مغزم خاموش نمیشد

امید داشتیم که عموم اینا بیان . ولی نیومدن :) . مث اینکه مهمون دعوت کرده بودن تا نیان!

نمیدونم چرا الکی الکی از خودش چنین حساسیتا و رفتارایی نشون میده

مث اینکه همیشه تو هر خانواده ای یکی هست که نذاره اون شب به همه خوش بگذره

ولی خب ما دیشب نداشتیمش و خوش گذشت

ولی ته ته ته ترسم اینه نکنه پسرکوچولوش هم رفتاراش بشه مثل مامانش ؟!


اوایل که این وبلاگو زدم آدرسش badlands نبود و onmyway بود

چون قرار بود از حرکت کردنم تو مسیر اهدافم بگم

و یه وبلاگ شخصی نباشه

مثلا نقد فیلمایی که میبینم و تقویت زبان و جملات قشنگ کتابایی که میخونم و . باشه

ولی خب نمیشه و من خاطره نوشتنا و خالی کردن افکارمو دوست دارم

جدیدنا ینی دو سه روزی هست که دارم تو مسیر رسیدن به اهدافم قدم میذارم

نمیدونم تا کی میتونم خودمو از لغزشا و به خاکی نکشیدنا حفظ کنم

یا نمیدونم میتونم به مقصد برسم یا نه

ولی خب چاره ای جز ادامه دادن نیست

اینکه بالاخره دارم سعی میکنم سر ساعت مشخص بخوابم

و ترجیحا سرساعت مشخص بیدارشم یه پوعن مثبته

اینکه دو سه هفته اینستا نبودن باعث شده الان که نصبش کردم سمتش نرم خوبه نه؟

دیگه وقتمو با فیلم و سریال دیدن نمیگذرونم و جاش حرکتای دیگه ای در راستای بهترشدن میزنم

نمیدونم از نظر شما یا بقیه موفقیت من باب کنکور چیه

اما کنکور برای من مسیرهای مختلفیه که خیلیاش میتونه به هدف نهایی من برسه

و این باعث شده یکم آرامش بیشتر داشته باشم

قبلنا موفقیتو تو پزشکی و دندان و دارو میدیدم حتی آزاد و پردیس و اینا

ولی الان فهمیدم چه بسا ممکنه با چیزای دیگه زودتر به هدفم برسم!

اگه نصیحت من رو از کنکور بخواین بهتون میگم

1. بچه هاتون رو به زور تجربی نفرستید!

وقتی از بچگی تو گوششون میخونین خانوم یا آقای دکتر معلومه هوا برشون میداره و فکر میکنن دوست دارن این رشته رو!

(به یکی از فامیلامون که امسال انتخاب رشته کرد گفتم تجربی حلوا پخش نمیکننا!

از الانم خودتو تو لباس دکتر و اینا نبین خواهشا و اینکه زیست با علوم شما تفاوت داره!

و گفتم اگه به فکر پولی خیلی از رشته ها هستن که درآمدشون از دکتر شدن بیشتره

ولی خب حرفهایمان را به یه ورشان دایورت نمودند و هردو به تجربی آمدند! به من چه! موفق باشند!)

2. مسیر موفقیت یکی دوتا نیست و هر آدمی راهشو پیدا میکنه

و تو تکرار یه ادم دیگه نیستی تو یدونه ای و همیشه اتفاقای جدید میفته

3. قبل از اینکه انتظار داشته باشی دیگران تاییدت کنن یا قبولت داشته باشن از خودت شروع کن

4. حسادت رو بذارین کنار کسی جای شما رو نمیگیره اگه همو تشویق کنین انرژی مثبتش به خودتون برمیگرده

5. همیشهههه رو به جلو حرکت کنید زندگی کوتاه تر از اونه که الکی به عقب برگردید

(میکروفون را به دیوار میکوبد و فریاد ن به سوی ناهار روانه میشود -_- )

+موزیک ضمیمه شده را بگوشید بلکه  شاید روحتان اندکی میان این غصه ها شاد شود

+عکس دوم از پیج سین مومنت هستش

 

 


اول که جمله چالش امروز رو خوندم فکر کردم که باید سه تا از حیوون های مورد علاقه خونگیم رو بنویسم

میخواستم بگم سگ و گربه

بعد به سومی فکر میکردم که فهمیدم جریان یه چیز دیگس

سه تا از چیزایی که رو اعصابمون میره منظورش بود گمونم بازم نمیدونم

من یه لیست بلند بالا دارم ولی ترتیبی نیستا فقط هرچی یادم اومده نوشتم

1 - اینایی که از دستشویی میان بیرون و دستهاشونو نمیشورن :/

2 - افرادی که وانمود میکنن که غمگینن و تلاشی برای شاد بودن نمیکنن

3 - اینایی که ایده تورو مین اونم بدون اجازه

4 - اینایی که به تمیزی یه مکان عمومی اهمیت نمیدن :/

5 - آدمایی که همه چیز و همه کس رو قضاوت میکنن

6 - ادمایی که عاشق غیبت کردنن

7 - اینایی که خیلی صدا دار غذا میخورن و این چیزا

8 - اینایی که همش جبهه گیری میکنن و خودبرتر پندارن

9 - خانواده هایی که بچه هاشون لوسن یا جوری رفتار میکنن انگار فقط اونا بچه دارن :/

10 - آدمایی که راجب چیزای شخصیت میپرسن یا پیگیرن یا نظرمیدن

یکی بیاد منو بگیرهههه وگرنه تا صب براتون لیست میکنم ^-^


نوشتن چیزایی که یکی راجب من گفته که هیچوقت فراموش نمیکنم

1- میم بم گفت به همه بگو بخاطر بی عرضه بودن خودته حدود 2 3 سال پیش

2 - عین الف بم گفت فاطمه تو خیلی تباهی

3 - یکی بم گفت چقدر عجیبی

4 - ح عین بم گفت مغرور و بی احساسی

5 - فحشی که 3 4 سال پیش پسر همسایه محله قبلیمون بم داد

6 - عین الف بم گفت حاشیت زیاده 2 سال پیش

7 - سین عین بم غیر مستقیم گفت نمیتونی

نمیدونم چرا اینقدر چیزا منفی تو ذهنم مونده جای اینکه چیزای قشنگ یادم بمونه :)

پ.ن: ( ربطی به چالش نداره )

دخترخالم دیروز بم گف برای کک ومک های صورتت بیا فلان کن

و با اینکه هیچوقت فکر نمیکردم که اینو بگم ولی گفتم که کک و مک هامو دوست دارم

خب هروقت نخواستمشون میتونم زیر کرم پودر و این چیزا قایمشون کنم مگه غیر اینه؟


خب لیست کردن 10 تا از چیزهایی که منو خوشحال میکنه

1 - گذروندن وقتم کنار آدمایی که دوستشون دارم

2 - هدیه دادن و انجام دادن کاری که یکیو واقعا خوشحال کنه

3 - دیدن یه فیلم خیلی خوب یا یه موسیقی خیلی زیبا

4 - خرید کردن

5 - خط چشم کشیدن ! (با اینکه هنوز خوب نمیکشم ولی دوسش دارم!)

6 - داشتن روز شلوغ ولی روی برنامه (از روزایی که خیلی بیکارم خوشم نمیاد)

7 - دوچرخه سواری یا دویدن

8 - نقاشی کشیدن

9 - تولد و عروسی نزدیکا (رقصیدن تو این مراسما حال میده)

10 - هرچیزی که به من حس زنده بودن بده


- خب دی ماه سریال دیدم نه کامل ولی چند فصل

خب خیلی پشیمونم برای همین این ماه حق ندارم حتی نیم اپیزود ببینم :(

 

- مطالعم خیلی نوسانی بود

پس این ماه قراره خیلی دقیق ساعت مطالعمو ثبت کنم

 

- بعضی از شبا از رتینر استفاده میکردم

این ماه باید هرشب از رتینر استفاده کنم

 

- تایم خوابیدنم بعد از سه روز تنظیم باز بهم ریخت

پس سعی میکنم زودتر از 12 بخوابم و دیگه ساعت 7 شروع کنم بخونم

 

- تعداد تست روزانم پایین بود

این ماه سعی میکنم تعدادشو ببرم بالا

 

اگه تونستم به اهدافم برسم غروب 9 اسفند خودمو یه بستنی مهمون میکنم

و اگه حوصلشو داشتم لایو اکشن lion king رو میبینم

اگه هم اهدافمو عملی نکردم پیج اینستامو پاک میکنم
(پست های سیو شدشو دوس دارم ^_^ )

 

یکی از وبلاگ هایی که پست هاشو خیلی دوست دارم

و تا جایی که تونستم سعی کردم خوندن حتی یکیشونم از دست ندم

وبلاگ

حسنا بوده

آشنایی با وبلاگش توی میهن بلاگ اتفاق افتاد و باعث شد که من خیلی چیز ها یاد بگیرم

و خیلی ایده ها به ذهنم برسه یا خیلی چیزهارو تو زندگیم عملی کنم

این هدف بندی ماهانه رو قبلا یبار انجام دادم و برام خیلی موثر بودش ولی دیگه ادامه ندادم

این بار هم پست جدیدش باعث شد دوباره این کارو تکرار کنم

فکر کنم تا حالا بت نگفته بودم که روی من تاثیر گذاشتی  پس خواستم اینجا بنویسم و ازت تشکر کنم


خب لیست کردن 5 جایی که دلم میخواد ببینم

کار آسونی به نظر میاد ولی نه برای من که علاقه به دیدن همه جا دارم

1 - چرخ و فلک معروف به چشم لندن

2 - خیابون old compton معروف ترین مکان شب زنده داری توی لندن

3 - جزایر فیفی تایلند

4 - آپرزرلند سوئیس

5 - دیدن جاهای دیدنی یونان یا ایتالیا

قبل همه اینا میخوام برم برج میلادمونو ببینم

نمیدونم چرا بعد این همه تهران رفتن هنو یه سر برج میلاد نرفتم

ایشالا تابستون میبینم

فهمیدم پست های قبلی با فونت انتخابی من براتون نمیومده فقط برای خودم فونتش تغییر میکرده

هولی شت ینی

کشفیدم با عوض کردن ویندوزم یه کیبرد ایموجی هم دارم حالا هورااا


نوشتن راجب کسی که به من الهام میده :/ یه چی مث انگیزه و اینا

برای من موردای زیادی بوده چون من گاها از شخصیت مورد علاقه سریالمم توی بعضی چیزا الهام گرفتم

ولی راس همشون شخصیت نیکلاوس و شرلوک بوده

یا آدمای با انگیزه توی اینستا که فالوشون کردم که راس همه اون ها شادی شهرایینی بوده

از بین آدمای اطرافم اوووم نه کسی نبوده

معلم ها و استادام ؟ استاد زبانم علیرضا دلبند

+داداشم دیشب ویندوزمو عوض کردش یکم کار داره تا حس راحت بودن داشته باشم دوباره

و هنوز آفیس نصب نکرده پس فونت این پست رو تغییر نمیدم ینی نمیتونم که تغییر بدم

 


به اشتراک گذاشتن چیزهایی که باهاشون مشکل داریم یا در اونها تقلا میکنیم

(این چالش باعث شد بفهمم میتونم جملات رو بفهمم ولی تو ترجمه چقدر ضعیفم)

سعی میکنم آدما رو قضاوت نکنم و یه وقتایی که ناخوآگاه اینکارو میکنم کلی خودمو سرزنش میکنم

یا مثلا وقتایی که به خودم یه قولی میدم ولی بهش عمل نمیکنم کلی عذاب میکشم

یا وقتایی که برای بقیه مفید واقع میشم ولی برای خودم نه

وقتایی که بین یه دوراهی میمونم

نمیدونم حتی اینایی که گفتم پاسخ این پرسش هست یا نه

پ.ن : آهنگ ضمیمه شده یکی از آهنگای لیست پست قبلیه

lie to me - 5SOS

 

 


10 آهنگی که در حال حاضر دوسشون داارمم

اووم انتخاب سختیه ولی خب لیست میکنیم دیگه

یه لیست شاد میخوام بنویسم یه لیست غمگین

لیست شاد

1 - What A Man Gotta Do - Jonas Brothers

2 - Don't Start Now - Dua Lipa

3 - Que Calor - J Balvin

4 - Love My Self - Hailee Steinfeld

5 - Con Altura - Rosalia

بازم شاد هست ولی چون زیاده نتونستم بینشون انتخاب کنم پس همینا بسه

بریم سراغ آهنگایی که من واقعا عاشقشونم

1 - Space Bound - Eminem

2 - Lie To Me - 5 Seconds of Summer

3 - Last Hurrah - Bebe Rexha

4 - Electricity - Dua Lipa

5 - From The Dining Table - Harry Styles

6 - Bad Liar - Imagine Dragons

7 - Nothing Breaks Like a Heart - Miley Cyrus

8 - Night Changes - One Direction

9 - Di Mi Nombre - Rosalia

10 -When The Partys Over - Billie Eilish

آهنگای های رو وارد لیست نکردم خیلی از آهنگا هم یادم نبود

شما هم آهنگای مورد علاقتون رو برام بنویسین تا دانلود کنم


فکر میکردم امروز باید راجب چیزایی بنویسیم که بهمون حس قدرت میده

ولی انگار باید از چیزی بنویسیم که فکرمونو درگیر کرده

باید رو زبانم کار کنم داره ضعیف میشه

خب فکرم درگیر چیه ؟ هیچی

قبلا شاید یه چیزایی بود

مثل اینکه فلانی (شخص خاص) از اون حرفش منظوری داشت؟

یا فلان جا منظورش من بودم؟

یا نمیدونم چیزای دیگه که بخاطر روحیه نسبتا حساسم ممکن بودبهش فکر کنم

ولی الان ته تهش فقط به کنکورم و چندماه باقی مونده یا حتی فروردین ماه فکر کنم

شاید بخاطر قرص ها باشه

دوزش کمه و فکر نمیکردم ولی انگار داره تاثیرشو میذاره


پندهایی که با ما حرف میزنن یا احساس میکنیم که با ما حرف میزنن

نمیدونم واقعا چون برای من خیلی زیاد بوده

چیزایی که یادم اومد رو نوشتم

 

چیزی که نکشتت قوی ترت میکنه

سفر هزار فرسنگی با اولین گام آغاز میشود

تا زمانی که زنده هستید هیچ چیز غیرممکن نیست

مهم نیست چقدر از مسیر رو اشتباه اومدی همیشه میتونی دور بزنی و برگردی

از رحمت خدا نومید نشوید

پس از هر سختی آسانی ست

 


چیزایی که هیجان زدم میکنه

خب بدون شک تولد یا عروسی نزدیکا

شنیدن یه موسیقی با تکست جذاب یا ریتم دوست داشتنی

یه فیلم هیجانی یا یه کتاب چالش برانگیز

یه بازی هیجانی

زدن کسی که ازش بدم میاد

دیدن کسی که خیلی وقته ندیدمش و برام عزیزه

این چیزا در حدی منو هیجان زده میکنه که نمیتونم سرجام بشینم

+امروز هم تولد یکی از هم کلاسیامه که کوچه بغلیمون زندگی میکنن

ذوق دارم چون خیلی وقته تولد یا عروسی نرفتم

و اینکه همه بچه های کلاسمون دور هم جمع میشیم باز

و اینکه براش کادو یه پلاک و زنجیر نقره خوشگل گرفتیم (4 نفرمون)

اینم عکسش

 


پنج تا از چیزهایی که نعمت زندگیمون هستن

1- پدر و مادرم

2- بلندپروازیم و امیدوار بودنم

3- تجربه های زندگیم

4- عشق و نفرتی که تو زندگیم تجربه کردم

5- خلاقیتم

+ بسی سخت بود فقط دو مورد اول رو نوشتم و روی بعدیاش هی فکر میکردم

به نظرم خیلی چیزا توی زندگی نعمته

فیلمای خوبی که پیش اومده ببینیم یا موسیقی جذابی که گوش بدیم

عطر خوش بوی غذا یا گلی که تونستیم بو کنیم

راه رفتن که تونستیم باهاش قدم بزنیم یا بدویم

یا اصلا همین دیدن که میتونیم اطرافمونو ببینیم

خدایا به داده و نداده ات شکر

++ دیگه قالبمو دوس ندارم :/

ولی تا دو هفته دیگه باهاش سرمیکنم


همیشه این احساس رو داشتم که تو زندگیم چیزایی بوده

که اگه همون نقطه مسیر دیگه ای رو میرفتم زندگیم یه جور دیگه میشده

نمیدونم شاید بهتر یا شایدم بدتر

مثلا اگه چهارم ابتدایی مثل دوستام مدرسمو عوض میکردم

یا اگه ورودی نوبت اول یا دوم نمونه قبول نمیشدم

اگه با دوستم میرفتم ریاضی

اگه پارسال سه ماه نهاییو ول نمیکردم

اگه پارسال رتبه کنکورم بهتر میشد

اگه تو دبیرستانم کم کاری نمیکردم

اگه سال دهم با فلانی دوست نمیشدم

اگه سال یازدهم با فلانی ها دعوا نمیکردیم

اگه پسرعموم سه سال پیش به دنیا نمی اومد

اگه فلانی خودشو از زندگیم حذف نمیکرد

 

ولی هیچکدوم از این اگه ها نشدش و سر اون دوراهی ها

یا به انتخاب خودم یا فرضا انتخاب دیگران یا حالا قسمت ، یه جور دیگه شده

ولی من به همشون افتخار میکنم چه خوباش چه بداش

اگه این انتخابات و اتفاقات نبود من این آدمی که الان هستم نبودم

پس جای فکر کردن یا افسوس خوردن و اینا همشونو به آغوش میکشم

چون باعث شدن تجربه کسب کنم . بزرگ بشم . اینی بشم که الان هستم


فکر میکردم امروز باید راجب چیزایی بنویسیم که بهمون حس قدرت میده

ولی انگار باید از چیزی بنویسیم که فکرمونو درگیر کرده

باید رو زبانم کار کنم داره ضعیف میشه

خب فکرم درگیر چیه ؟ هیچی

قبلا شاید یه چیزایی بود

مثل اینکه فلانی (شخص خاص) از اون حرفش منظوری داشت؟

یا فلان جا منظورش من بودم؟

یا نمیدونم چیزای دیگه که بخاطر روحیه نسبتا حساسم ممکن بودبهش فکر کنم

ولی الان ته تهش فقط به کنکورم و چندماه باقی مونده یا حتی فروردین ماه فکر کنم

شاید بخاطر قرص ها باشه

دوزش کمه و فکر نمیکردم ولی انگار داره تاثیرشو میذاره


فیلمایی که از دیدنشون خسته نمیشم؟

حقیقتا هرچقدر هم یه سینمایی یا سریال رو دوست داشته باشم

بازم دلم نمیخواد دوباره ببینم و ترجیح میدم یکی جدید ببینم

شاید یکی رو حین دیدنش همراهی کنم ولی نه

البته شاید یه وقتایی هوس کنم دوباره ببینم

مثل شرلوک که تابستون سعی کردم دوباره ببینم و تا نصفش بیشتر نتونستم

یا اورجینا که فعلا وقتشو ندارم

ولی دوست دارم تابستون سه گانه بتمن رو دوباره ببینم

از چالش خسته شدم حسش نیست دیگه :(

قبلنا خیلی مصمم بودم و هیچ کاریو نصفه ول نمیکردم

فک کنم یکی دو سالی هست که اینجوری شدم و همه رو نصفه ول میکنم

ولی باید این چالش رو تموم کنم تا به خودم کمک کنم عوض شم


یکی از دلایلی که به روز 15 ام رسیدم و دیگه ادامه ندادم این بود که روز خاصی نداشتم

بنابراین چیزی هم برای نوشتن نداشتم

 

روز 16 ام

چیزهایی که دلتنگشونم

فقط گاهی دلتنگ بابابزرگم یا دوستم میشم که جاشون خالیه

گاهی ام دلتنگ وقتایی که باور داشتم آدما یجور دیگن

 

روز 17 ام

من یه خردادی ام ماه جوزا با سمبل دوپیکر با شعار من فکر میکنم

و شخصیت راوی ، فعال و پیشرو ، متفکر و ارتباط برقرار کننده

خب چیزاییو مینویسم که با شخصیت من در تضاد نیست

میگن خردادی ها حداقل دو نفر اند

بیشتر از اون چیزی که قبول کنیم به عشق نیازمندیم اما یاد گرفتیم که عشق میتونه دست و پاگیر و مزاحم باشه

اهل تنوع و غیر پایدار و عاشق کارهای فکری

کنجکاو ، پرانرژی و بی ثبات و ماجراجو و وفادار و بلندپرواز

عاشق مسافرت و سربه هوا و باسلیقه و اهل هنر

آدم شناس و عاشق شطرنج و قابل انعطاف و عاشق مردم و بی قرار

متنفر از حرافی و شوخی های بی مورد

فراموش کردن رو به طور کامل انجام میدیم

اما بذارین از چیزای بدشم بگم

هرگز کارهارو تموم نمیکنیم :/ که خب قبلا هم گفتم

از کار طولانی خسته میشیم

از آدمایی هستیم که معمولا رومون حساب نمیکنن

میل نداریم کسی از کارمون سردربیاره

گاهی بدقول میشیم

گاهی هم لجباز و اهل زخم زبون میشیم

همینا کافیه

 

پ.ن : بازیگر توی عکس یکی از کراش های اینجانبه که در حال حاضر متعهده

 


اولین بار بود که حس میکرد عاشق شده

شاید نشه گفت عاشق اما اولین پسری بود که دوستش داشت

میدونست پسره به اون اونقدر اهمیت نمیده

پس وقتی علاقشو ابراز کرد پسره گذاشت و رفت

گه گاهی دخترک گریه میکرد و هرازگاهی بهش فکر میکرد

 یه شکست عشقی عادی بود که پسرک بعد از چند ماه پیام داد که دوستش داره

دخترک خوشحال بود دوست داشته شدن از طرف اولین عشقش!

اما بعد از چند ماه فهمید دیگه نمیخواد باهاش حرفی بزنه

پس یک روز تصمیم گرفت بدون حرف و خداحافظی بره

نفهمید پسره چه حسی پیدا کرد و اهمیتی نداد

بعد از اون میگفت دیگه کاری با عشق نداره

تمام آشنایی های بعدیش برای سرگرمی بود

گذشت تا دوباره اون حس رو قوی تر توی خودش دید

اما نخواست مثل اولین دفعه تکرار شه پس هیچی نگفت

چند ماه گذشت و فهمید یه حس دو طرفس

این حس براش یه دنیا می ارزید

هر دقیقه بهش فکر میکرد و دنیاش تغییر کرده بود

کسی پیدا شده بود که دخترک بیشتر از خودش دوستش داشت

اما همه چی تموم شد اشتباه کرد و طرد شد

شاید این تاوان تمام قلب هایی بود که شکسته بود

شاید گریه های شبانش تقاص اشک هایی بود که باعثشون بود

ماه ها گذشت اما احساس خفگی تنهاش نذاشت

دنیاش تیره و تاریک شده بود و سخت دلتنگ بود

اون یه چیز باارزش پیدا کرد

چیزی که تمام این سالها گم کرده بود . چیزی که تمام این مدت دنبالش میگشت

اینکه خودشو دوست داشته باشه و با خودش مهربون باشه

پس تصمیم گرفت بیشتر از هرکسی به خودش اهمیت بده

خودش رو به آغوش کشید ، دیگه ناراحت نبود

گذشته رو فراموش نکرد خاطراتشو دوست داشت

آدم های خاطراتش رو هم دوست داشت و احساس تنفری نداشت

تلخی ها رو تجربه کرد

خوشحال بود از تجربه هاش از شکستنش و از بلند شدنش

اون خانومی مستقل و قوی شده بود . اعتماد به نفسشو پیدا کرد

زیباتر و بالغ تر شد

اون تمام این مدت باارزش ترین گنجش رو گم کرده بود . خودش

دیگه آهنگ غمگینی نبود که پلی بشه

دیگه اشکی نبود که ریخته بشه

دیگه هیچ افکار بد و حس منفی نبود

دخترک سرشار بود از زندگی و شور و لبخند

با شادترین آهنگ ها میرقصید

دخترک عمیقا عاشق خود و دیوونگی هاش شده بود

 

پ.ن: یهو اومد تو ذهنم و نوشتمش همین

جدیدا خیلی چیزا تو سرم میاد ولی حوصله نوشتنشونو ندارم


30 تا خیلیه ولی خب مینویسم ببینم چی یادم میاد

1- ژانر مورد علاقم توی فیلم ها کمدیه ولی اکشن و ترسناک و درام هم میبینم

علاقه زیادی هم به انیمیشن دارم (خوباش)

گاهی وقتا فانتزی و علمی تخیلی و اینا رو هم میبینم

بیشتر فیلمارو از روی امتیاز و بازیگراش انتخاب میکنم

2- از بعضی آدما بدون هیچ دلیلی خوشم نمیاد چون ذهنم میگه ازشون تا حد امکان دوری کنم

3- گل مورد علاقم کاکتوسه و لاله زرد و رز آبی

4- عاشق شکلات و قهوه و نسکافه و اینام

5- به شدت علاقه به میوه دارم مخصوصا سیب

6- پفک میخورم ولی دوست ندارم چیپس رو ترجیح میدم ولی عاشق بالشتی با مغز کاکائو ام

7- عاشق آهنگ ام و بیشتر به خواننده های آمریکایی و انگلیسی و اسپانیایی و لاتین زبان گوش میدم

8- وقتی از کسی یا چیزی ناراحت میشم فرار میکنم

9- هیچوقت نتونستم کلش آف کلنز و پی اس رو یاد بگیرم

10- توی ارائه مطالب و کنفرانس همیشه عالی عمل میکنم و واقعا عاشق این کارم

11- هیچوقت کسی سوپرایزم نکرده

12- بیبی فیسم و تو نگاه اول محاله فکر کنین که 18 سال و خورده ای سن دارم

13- توی حفظ تاریخ و شماره عملکرد ضعیفی دارم

14- اکثر غذاها رو میخورم به جز کله پاچه و اینا البته اگه مجبور نشم محاله سوسیس و کالباس بخورم

15- وقتی دلم میگیره دلم میخواد یکی برام شعر یا آهنگ بخونه نمیدونم چرا

16- گرمایی ام

17- ماه تولدم به شدت روی کسی که هستم تاثیر گذاشته

18- سعی میکنم همه چیزم مرتب و دردسترس باشه تا کوچکترین چیزارو گم نکنم

19- به شدت از اسراف کردن متنفرم و خیلی روی این مسئله حساسیت به خرج میدم

20- خوشحالی کسایی که دوستشون دارم برام به شدت اهمیت داره

و همیشه سعی میکنم یه کار متفاوت براشون انجام بدم که تا همیشه یادشون بمونه

21- مثلا اگه همه دوستام بهم بگن فرق باز بهم نمیاد ولی اون روز دلم بخواد که فرق باز کنم موهامو

هیچ اهمیتی نمیدم و کاری که دلم میخواد رو انجام میدم . کلا نظر خودم و چیزی که دوس دارم اهمیتش بیشتره برام

22- خودم از عکسام قشنگ ترم و با دوربین سلفی قشنگ ترم تا دوربین پشت گوشی البته کلا بد عکسم

23- آدمای پرتلاش و متفکر و مهربون و کسایی که بقیه رو به محبت به همدیگه تشویق میکنن مورد علاقه هامن

24- از بچگی دلم میخواست زودتر 18 ساله بشم و برام خیلی اهمیت داشت

البته توی 18 سالگی به بلوغ عقلی رسیدم که واقعا تغییر بزرگی توی خودم حس کردم

و بنظر من قشنگ ترین دهه زندگی 30 تا 40 سالگیه

25- از آهنگای کره ای خوشم نمیاد و تنها آهنگ مورد علاقه کره ای من Hello to myself بوده

و سریال مورد علاقه کره ایم هم Dream High بودش و آهنگاشو دوس دارم

26- هنوز استعداد و علاقه ویژه خودمو پیدا نکردم

27- عاشق حس سرزندگی و شاد بودن هستم

28- از حس تنفر و افسردگی و عصبانیت و خودبرتربینی و قضاوت و غرور متنفرم

29- کسی جز اعضای خانوادم توانایی ناراحت کردن منو نداره

30- عاشق شدن و عشق و اینا حالا حالا ها توی برنامم نیست


 

روز 19ام

عشق اولم؟

هولی فاک چیشو بگم

نمیدونم کدومشون عشق اول من حساب میشن :/

ولی یکیشون تا ابد برای من عشق اوله

چون حسی که نسبت بهش داشتم و دارم انگار عوض نمیشه

و خب به نظر من متفاوت ترین آدم دوست داشتنی جهانه

توی چند تا پست ازش نوشتم و حتی توی یکیش عکسشو گذاشتم

 
روز 20 ام

 جوزف مورگان بازیگر اصلی سریال اورجینا که خیلی خیلی میدوسمش

http://uupload.ir/files/wj3h_72e8ffc6d860a7259df0e74f5e0c7f27.jpgچ

 

ایتان بازیگر سریال شیملس که دوسش دارم

http://uupload.ir/files/f1t8_101-hh-ethanblogcover1-770x513.jpg

 

توماس جان هم اشاره کرده بودم بهش

http://uupload.ir/files/viat_720073c7c6483013e9afae720cff905e.jpg

 

این سه تا اصلیا بودن ولی

روی بوراک داکاک (بازیگر ترکی سریال چوکور و گلپری)
هری استای و لیام پین و لوییس تاملینسون (اعضای وان دایرکشن)
امینم (عشق اینجانب)
بندیکت (بازیگر شرلوک و دکتر استرنج معروف)
هم کراش دارم
راستی خیلی از سلبریتی های دختر هم کراش دارم

ولی خب اونارو براتون فاکتور گرفتم

مثلا های . بکی جی . بیبی رکسا . آوا مکس و .


 

 

روز 21 ام

3 درسی که میخوام بچه هام ازم یاد بگیرن

1- از زندگی لذت ببرن

2- بهترین خودشون باشن

3- دنیا رو به یه جای بهتر تبدیل کنن

البته تو مورد سومیه حرف زیادیه ها یعنی دل نشکنن . قضاوت نکنن . مفید باشن و.

 

روز 22 ام

از اونجایی که موزیکای لپ تاپم فایل بندی شدس

و رو شافل زدنش باعث میشه همه اهنگ ها متعلق به یک خواننده باشه

یا اینکه گوشی ساده ای که دارم آهنگی نداره

سو پلی اسپاتیفای اند پوت آن د شافل

1- Coming down - Halsey

2- Youngblood - 5SOS

3- Pale Blue Eyes - The Velvet underground

4- Shrike - Hozier

5- Demons - Imagine Dragons

7- What Am I - Why Don't We

8- Lush Life - Zara Larsson

9- If Onley - Dove Cameron

10- Starving - Hailee Steinfeld

 

روز 23 ام

سه ماه اول نبودنت بهم خیلی سخت گذشت و من هر روز با خودم حرف میزدم

دقیقا همونجوری که با تو حرف میزدم

هنوز صدات تو سرم بود و هیچی برام تغییر نکرده بود

هر روز برات مینوشتم تا شاید آروم شم

میدونی زندگی تو اون 3 4 ماه برام خیلی بی معنی شده بود

هنوز بعد از گذشت 2 سال نمیتونم برگردم و نوشته هامو بخونم

چون بیشتر خورد میشم و بیشتر میفهمم چقدر ضعیف بودم

بعد از گذشت ماه های کذایی روند تغییر رو پیش گرفتم

آدم قوی ای شدم و به شدت خودمو دوست داشتم

اونجا بود که همش میخواستم بیام ازت تشکر کنم که رفتی

و با رفتنت باعث شدی به این نقطه از زندگیم برسم

ولی عزیزدلم چند ماهیه که فهمیدم تو زندگیم کسیو مثل تو دوست نداشتم

که تو عجیب ترین ادم زندگی من هستی

گاهی باعث میشی بفهمم چقدر عشق از نظر تو مزخرفه

که باور کنم حسی بهم نداری و من احمقم

و گاهی باعث میشی باور کنم که هنوز بین ما یه کشش عمیق وجود داره

که انگار بعد 2 سال همه چیز درست میشه

که من تو زندگیت یه استثنا هستم

این نامه من برای توعه

البته یه نامه نیست یه خواهشه

لطفا بیشتر از این با قلبم بازی نکن یا ازش محافظت کن یا رهاش کن

دیگه بیشتر از این نمیتونه تو جنگ با عقلم جون سالم به در ببره

 

روز 24 ام

آدما تغییر میکنن

باید یاد بگیری قوی باشی و خودتو دوست داشته باشی

از زندگی لذت ببر و غصه نخور


اول از همه بگم خیلی وقته از نوشتن فاصله گرفتم با اینکه بهش نیاز داشتم

دیگه

چالش هم دعوت شدم این پست رو نوشتم وگرنه باز به گشادیسمم ادامه میدادم

و همگیتون رو به این چالش دعوت میکنم

 

خب از اینجا بهتون بگم که من شب و روزم رو گم کرده بودم ینی قشنگ همه چی بهم ریخته بود

دیگه تصمیم دارم از امروز درستش کنم

 

توی 3 تا لایو اینستا جوین دادم

خب من کم پیش میاد آرایش داشته باشم پس با همون چهره طبیعیم برای اولین بار تو لایو رفتم

از اونجا که دخترای پیجش خیلی حسود بودن چند تا کامنت فرستادن

خطاب به بینیم و ابروم و من برای اولین بار بود که کسی راجب چهرم نظر میداد

یه لحظه خفه شدم نمیتونستم جواب بدم که گفت خر با آرایشم چشم همه رو میگیره و دهنشونو بست

ولی من اون روز حالم خراب بود

تا اینکه یه پست گذاشتم و یه کپشن قشنگ نوشتم و حالم بهتر شد

 کپشن این بود

 

یک انسانم از نوع دختر و عیب های زیادی دارم
چشم های درشت و ابروهای کمونی ، بینی قلمی و لب های قلوه ای ندارم
خلاصه بگم به دنیا نیومدم که داف باشم
و عکس بذارم تا قربون صدقه قد و بالام یا اندامم بشین
راستشو بخواین هیچوقتم از اون آدمایی نبودم که چنین چیزیو بخوام
ترجیح میدم ازم بخاطر هوشم و شخصیتم یا سلیقه و خلاقیتم تعریف بشه
چون من به دنیا اومدم که شاد باشم
که عشق بورزم و بی تفاوت بخندم
که از قضاوتا و قضاوت کردنا دور بشم
که با زندگی در جریان باشم
شایدم بخاطر اینه که دغدغه های من فرق داره
مثلا وقتی میخوام از خونه بزنم بیرون به فکر برداشتن لوازم ارایشم و شیک و پیک کردن و ست کردن نیستم
چون باور دارم زیبایی باطنی خیلی باارزش تر از زیبایی ظاهریه
نه اشتباه نگیرینا منم آرایش کردنو دوس دارم اما برای خودم نه برای زیباتر شدن و این حرفا
مهم نیست برام که چه نظری راجبم میدین
من فرشته نیستم اما شیطان هم نیستم
هم خوبم و هم بد همونجوری که همه هستن
اما دیوونه خودم و آدمایی ام که منو بخاطر خوبیام دوستم دارن و بخاطر بدیام عاشقم شدن

 

لایو دوم سوم که با خودش بودم بهتر بود و کسی دیگه حرفی نزد حتی یکی از طبیعی بودنم خوشش اومد

دیروز هم لایو سومی بود که جوین دادم باهاشون گمونم شایدم چهارمی یادم نیس

 

اینکه دیروز باعث شدم حال بد یکی بهتر بشه

 

رفت و آمدا کمتر شده خداروشکر ولی خب چون شهر ما کوچیکه و هنوز کرونا نیستش

یکم رفت و آمد هست کممممم ها ولی خب ما جایی نمیریم بیشتر میان

 

دیگه اینکه به مقدار زیادی شاهد بحث بابا و داداشمم سر اینکه چرا درس نمیخونه

خیلییی خیلیی زیاد بازی میکنه اخه

 

فیلم و سریال زیادی دانلود کردم که نه حوصله زیرنویس زدنشونو دارم نه مرتب کردنشون

 

تو خونه ما سعی میکنیم اخبار کرونا رو تکی بخونیم و برای هم نخونیم

 

بابا دائم خونه رو ضد عفونی میکنه

 

دیگه نمیدونم چی بگم همینا کافیه

 

 


خیلی وقته نامه ای ننوشتم و هنوز به این چالش دعوت نشدم شایدم شدم و ندیدم

و چون کلا کم پیش میاد کسی منو به چالشی دعوت کنه خودم پیش قدم شدم

چالش از وبلاگ

آقا گل شروع شد

 

خب حقیقتا نمیدونستم از کجا شروع کنم

اگه برای فیلاس فاگ بنویسم و با چهره عاقل اندرسفیهی نوشتمو بخونه و پارش کنه؟

یا برای جک اسپارو بنویسم و توی طلاتم دریا به دستش نرسه؟

یا جودی دمدمی عزیزم دلتنگ بچگیش بشه؟

یا اگه در دوردست ها به دست شازده کوچولو نرسه؟

یا توسط حیوونای مزرعه هایدی خورده بشه؟

اصلا دنیای کتاب هارو ولش کن

برای هوپ عزیزم مینویسم دختر قوی و جسور خودم

ولی نه اگه لا به لای غصه هاش قلبشو به درد بیارم دل خودم میشکنه

پس برای قوی ترین ، خوش قلب ترین ، جسور ترین و عزیزترینم نیکلاوس مینویسم

 

فرستنده : ایران ، فاطمه ملقب به فرشته تاریکی

گیرنده: نیواورلنز ، نیکلاوس مایکلسون

 

کلاوس عزیزم تو به من یاد دادی خانواده چقدر باارزشه

حقیقتا ذهنم خیلی سردرگمه که چی باید برات بنویسم شاید این تنها فرصت نوشتنم برای تو باشه

تنها فرصت من برای داشتن یک خدافظی درست و حسابی :(

همیشه فکر میکردم زندگی کردن برای قرن ها و به دست آوردن تجربه های زیاد خیلی جذابه

که هرکشوری بری و هر چیز هیجان انگیزی رو تجربه کنی

که با آدم های مختلف آشنا شی و با تاریخ جلو بری

میدونی منظورم همین مزایای جاودان بودنه یا حتی داشتن قدرت

خیلی از خطرات اطرافت رو به جون خریدی و باهاش مقابله کردی شاید چون عمیقا به معنی اسمت ایمان داشتی

(نیکلاوس به معنی پیروز یا رهبر پیروز)

نمیدونم شایدم خلاءی رو حس کردی و فکر کردی اینجوری اونو پرش میکنی

با اینکه تقریبا همه رو از خودت میرنجوندی ولی در نهایت پدر خارق العاده ای شدی

خوشحالم که در نهایت کنار برادرت به آرامش رسیدی

که در نهایت عشق رو به آغوش کشیدی

خوب بخوابی دوست داشتنی جانم :(

با اینکه فکر میکردم بیشتر از این حرف ها برات بنویسم تا دلتنگی این دو سه سالم رو رفع کنم

ولی کلمات و احساساتم منو یاری نکردن پس فقط میتونم بگم که خودشحالم که بخشی از خودمو توی تو میبینم

الان که بهش فکر میکنم میبینم چقدر دلتنگ مای لاو گفتنتم یا خندیدنا و چال گونت

کاش کنار هم میشستیم راجب شباهتامون حرف میزدیم از اخلاقیات بگیر تا خال رو گردنامون

شایدم یکم نقاشی میکشیدیم یا بهم پیانو زدن یاد میدادی نمیدونم

حتی نمیدونم چطوری باید حرفامو تموم کنم

امیدوارم با خوندن این کلمات لبخند روی لبت نقش بسته باشه

باعشق ، قاطمه


با 77 امین پست وبلاگ و آخرین چالش امسال با سالی که گذشت خدافظی میکنیم

حقیقتا سال خیلی خوبی نبود ولی از سال 97 بهتر بود

تقریبا بیشتر وقتمو تو خونم پس چنین موقعیتی کم پیش میاد برام

 

1. روزی که بعد مدت ها با رل قبلیم حرف زدم خیلی خوشحال بودم

 

2. وقتی از شمال برمیگشتیم و شب آخر بود و تو حیاط مدرسه والیبال بازی میکردن

بعدش رقصیدن و لایو گرفتم خیلی خوب بود یا شهربازی که رفتیم و تو ماشین بازی گنم

 

3. تولد سوپرایزی مامان که البته یجورایی پیش بینی میکردیم

 

4. تولد سوپرایزی دوستم الناز و قبل ترش جمع شدنمون تو کافه و جریان ساندویچی که نمیدونستیم چجوری بخوریمش

 

5. وقتایی که how i met your mother رو میبینم

 

6. وقتایی که وانمود میکردم ناراحتم تا خودمو لوس کنم ولی تو دلم قاه قاه میخندیدم

 

7. شب تابستونی رو سقف خونه باغ دایی که آسمون بی نهایت قشنگ بود

 

8. وقتایی که دیوونه وار برای خودم با آهنگای مورد علاقم میرقصیدم و میخوندمشون

 

حتی مطمئن نیستم که درست انجام دادم چالش رو یا نه

مرسی از دعوت آرام عزیز و دعوت میکنم از

 

فاطمه

سولویگ

خاکستری

آفتابگردون

فاطمه حسینی

کالیستو

الهه

کژال

حسنا

نگار

فاطمه

پرتو

آندرومدا

لی لی وش

آنشرلی

پرنیان

ستوده

شرلوک هلمز

آرامش

مهناز

 

و همه دوستانی که دیگه حال نداشتم بنویسمشون


خب اول از همه بنویسم از اینجایی که دوم عید رفتیم خونه یکی از فامیلا که توی یه شهر دیگس

قرار بود فردا برگردیم ولی چند روز بودیم

توی این چند روز حس های زیادیو تجربه کردم

مثلا برای اولین بار موهامو رنگ کردم (نه همشو قسمت هاییشو اونم رنگ آبی فیروزه ای که داره مایل میشه به سبز)

یا وقتی همه با هم زدیم بیرون تو ماشین کلی آهنگ خوندیم و رقصیدیم

یا وقتی رفتیم یه جا دور از شهر دو سه باری با تمام توانم جیغ زدم با اینکه برام سخت بود

یا وقتی رفتیم خونه بابابزرگشون فکر کردم بابا بزرگ خودمه و به زور جلو اشکمو گرفتم

و وقتی برگشتیم حسابی از دلتنگی گریه کردم

اووم دیگه از کجا بگم

خیلی دلتنگ پسرعموی کوچیکمم هنوز از بعد اون شبی که برای رای دادن رفتم ندیدمش

یه عمو بیشتر ندارم ولی انگار همونم ندارم :)

به شدت این روزا بهم ریختم شاید چون قرص اهن ندارم و این روزا زیاد میخوابم؟

شایدم بخاطر اینه که قرص فلوکسیتینم تموم شده و ندارم؟

شایدم چون این روزا بیشتر و دیوونه تر عاشق کسی هستم که دو سالع رابطمونو تموم کرده؟

شایدم چون قرنطینه بهم سخت میگذره؟

نمیدونم چه مرگمه ولی این احساساتو دوست ندارم

اینکه هربار بهش پی ام میدم روحم هزار تیکه میشه و احساس میکنم تمام غرورم خورد میشه

شایدم چون همیشه تمام تلاشمو میکنم شاد باشم و روحم افسردس دارم از دوگانگیم هزار تیکه میشم

هیچی اونجوری که میخوام پیش نمیره

درسام اونجوری که میخوام خونده بشه خونده نمیشه

نمیدونم دارم چیکار میکنم و این کلافم میکنه

کاش یکی بود منو بغل میکرد میگفت اشکال نداره که درست میشه

ذهنم شدیدا عاشق زندگیه کلی رویا پردازی میکنه کلی هدف میخواد

ولی قلبم؟ هرکیو دوست داره دوسش نداره

به هرکی اهمیت میده بهش اهمیت نمیده

مشکل من آدما نیستن مشکل خودمم که دچار دوگانگی شدم

اینقدر خیلی جاها خودم نبودم اینقدر از خودم آدمای متفاوت ساختم

الان سردرگمم که کی هستم؟ چجور ادمی ام؟

عجیبه نه؟


خب از اونجایی که میدونین من زندگی رو خیلی دوست دارم

و کاش بشه قبل مرگم کارایی که میخواستم همیشه انجام بدم رو انجام داده باشم

خب اینم لیست من

1. توی هر زمینه ای که حالا کنکور منو واردش میکنه تلاشمو کرده باشم و آدمی شم که به خودم افتخار کنم

( میخواد زبان باشه میخواد هنر باشه میخواد پیراپزشکی یا . باشه )

2. مستقل شده باشم و خونه ای مطابق سلیقم و ماشین داشته باشم با یه سگ یا گربه خونگی

3. به زبان های انگلیسی و ( آلمانی یا فرانسوی ) و اسپانیایی تسلط داشته باشم

4. کلی چیز هیجان انگیز تجربه کرده باشم

5. کتاب های زیادی خونده باشم

(جالبه با اینکه خیلی فیلم باز هستم دیدن فیلم و سریال های زیاد چیزی نیست که توی این لیست جا بگیره)

6. کنسرت چندتا از خواننده های مورد علاقم یا فستیوال های مورد علاقم رفته باشم

7. آدمی خیر بوده باشم و در حد توانم کمک کنم

8. تو شهر مورد علاقم نیواورلنز قدم بزنم و بعد از ایرانگردی جهانگردی کرده باشم

9. گیتار بزنم

10. دوست هایی رو کنارم داشته باشم که برام مثل یک خانواده باشن‍‍‍‍‍‍

 

دعوت میکنم از هلن پراسپرو - حسنا - کالیستو - آندرومدا - آفتابگردون - میس رایتر - آرام - فاطمه (بلاگی از آن خود)

الهه (راسپینا) - شرلوک هلمز - امیررضا کامیار - آنشرلی - نگار (اندر احوالات نگار) - خاکستری (دنیای خاکستری)

ببخشید خسته تر از اون بودم که لینک کنم


 

بعضی روزا که سرم پر میشه از کلمات درهم و برهم لپ تاپمو روشن میکنم و میام بیان

شروع میکنم به نوشتن و نمیدونم چطور وسط مسطاش رشته افکارمو از دست میدم

هرچی نوشتم رو پاک میکنم و دوباره از یه چیز دیگه مینویسم و یهو کلافه میشم و میذارم میرم

نمیدونم چرا همیشه احساس میکنم اگه چیزی قراره بنویسم باید کامل توضیح داده بشه

خب اینجوری خواننده بهتر درک میکنه ولی الان نظرم عوض شده

چون نه تنها خواننده براش مهم نیست بلکه من کاملا درهم مینویسم

خب پس به خودم گفتم اشکال نداره بنویس از هر چیز کوچیک و بزرگی که تو سرت میگذره

 


 

خب من از اون دسته آدمام که تمام دقایق و ثانیه های زندگیم عاشق قشنگی های کوچیک و بزرگ دنیام

که همیشه میخوام لبخند بزنم و شاد باشم و کارای مفید کنم و در واقع زندگی کنم

اما همونطور که میدونین یه مدت طولانی مطالعم رو خراب کردم و هروقت یه استارت دوباره زدم

دوباره برگشتم سرجای اولم (این برای یه پشت کنکوری مثل من فاجعس!)

اما میخوام همونی باشم که همیشه میگم . همون که بعد هزار بار زمین خوردن باز هم از جاش بلند میشه

پس از صبح سعی کردم درسمو بخونم و البته تا اینجا اونجوری که میخواستم نبود ولی بهتر میشه

 


 

دو بار با بچه هامون (دوستای قدیمی) ویدیو کال کردیم توی اینستا

 

معرفی میکنم نون دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه رشت
گاف دانشجوی مهندسی شیمی اسفراین
فاف دانشجوی دبیری زیست پردیس مشهد
هاه (میدونم الفبا رو نابود کردم ) دانشجوی پرستاری ساری

 

 خیلی راجب دانشگاهشون و اینا حرف زدن و من حوصلم خیلی سررفت راستش یکمم دوست داشتم حرفی داشتم که بزنم

به این فکر میکردم چقدر اهداف آدما و دیدشون متفاوته

بم گفتن که دانشگا اونجوری نیست که ما فکر میکردیم و فلان

خندیدم و گفتم اع چجوریاس ( در صورتی که حدس میزدم که چی میخوان بگن) بعد از دخترا و پسرا و استادا و اینا گفتن

ولی خب من اصلا هیچوقت دید خاصی نسبت به دانشگاه نداشتم

 

مثلا میدونم از اون دسته آدما نیستم که زود بیدارشم که بخوام آرایش کنم مگه اینکه اون روز دلم آرایش بخواد

یا آدمی نیستم که رو به روی لباسام وایستم و بگم نه اینو فلان روز پوشیدم این فلانه و کلی وقت تلف کنم که چی بپوشم

یه عالمه لباس گشاد و رنگی میخرم و بسته به مودم انتخاب میکنم

جدیدنا عاشق لباس رنگی شدم و از رنگای تیره متنفر

حتی آدمی نیستم که تو چرت و پرتای دخترا و پسرای دانشگاه خودمو دخالت بدم و اعصابمو داغون کنم

آدمی نیستم که بیشتر وقتمو به تفریح و بیرون رفتن بگذرونم نه که دلم نخواد ولی هر چیزی به اندازش خوبه

میخوام توی هیییچییی زیاده روی نکنم

همیشه آرزو داشتم بتونم با معدل خوب از دانشگاه فارغ التحصیل شم نه اونجوری که فقط پاس کرده باشم

میخوام خاطرات قشنگمو یکی یکی ثبت کنم

میدونی میخوام درست از همه سال های پیش روم استفاده کنم

یکی از آرزوهام اینه که وقتی 40 سالم شد کلی تجربه و خاطره برای تعریف کردن داشته باشم

خب نوشتن اینا الان چه فایده داره؟ نوشتم که وقتی وارد دانشگاه شدم به خودم یادآوری کنم که هدفم چیه

که بعد ها بخونم ببینم کسی که همیشه میخواستم باشم هستم یا نه؟

 


 

کمتر از دو ماه دیگه وارد 19 سالگی میشم

18 سالگیم سال خیلی جالبی برام بود و میشه گفت از نظر عقلی خیلی رشد کردم اینو واقعا حس کردم

سالی رو پشت سر گذاشتم که خیلی روزا شکستم و حسابی گریه کردم

یه شبایی خیلی ناامید شدم و از همه چی دست کشیدم

اما بعضیا کمکم کردن و با حرفاشون بهم انگیزه دادن

فهمیدم شاید حرفامون برای خودمون چیزی باشه که صرفا به زبون میاد ولی چه تاثیری روی ذهن و قلب آدما داره

پس خدایا بهم کمک کن با حرفام آدما رو به زندگی امیدوار کنم و قلب شکستشون رو اندکی التیام بدم

نذار با روح و روان کسی بازی کنم یا قلبی رو بشکنم

و کمکم کن هر وقت جا زدم روز بعد بلندشم کمک کن همیشه این دختر تخس دیوونه شاد بمونم


خیلی مزخرفه که هرچقدر تلاش میکنم که بتونم خودم باشم بازم یه چیز هست که همیشه جلوی من رو بگیره

مثلا من دوست دارم پیج اینستام باز باشه مشکلی با عکس گرفتن با موی بی حجابم و به اشتراک گذاشتنشون نداشته باشم

ولی خب مثلا فلانی اسکرین میگیره به فلانی نشون میده! یا همه میبینن یا فلان میشه بهمان میشه .

جالبه تو همون حجاب داراش هم مشکله خانوم (مامانم) خوشش نمیاد!

(این حرفاش باعث میشه من پیج شخصی اینستا داشته باشم و عکسای خودمو به اشتراک بذارم)

هشتک متنفرم از این شهر لنتی متنفرم متنفرم متنفرم

یا لباسایی که میخرم باید مطابق سلیقه مامانم باشه یه وقتایی میگم فلان لباسیو دوس دارم تایید میکنه

ولی وقتی میریم خرید معمولا چیزی که میخواد با چیزی که میخوام متفاوته و من باید چیزیو انتخاب کنم که اون میخواد

اونوقت چرا چون چیزی که میخوام از نظر اون یجوریه یا چمیدونم برای این محیط مناسب نیست

من از زندگی تو این قبرستون لنتی متنفرمممممم از این مردم لنتی متنفرمممم

از تمام ادمایی که با نظر دادنای احمقانشون زندگی امثال منو جهنم کردن متنفرم

حتی با اینکه ربطی نداره ولی از داییم هم متنفرممممم

یا وقتی میگم میخوام اینجوری موهام رنگ شه مامانم بهم نگه نه دوست ندارم!

سعی کردم منطقی بام حرف بزنیم ازش دلیل خواستم که چرا آخه؟

دوست نداری مثلا کسی منو با موهای رنگ شده ببینه؟ چه فایده داره پشت مو رنگ شه جلوش نه؟

میگه بهت نمیاد! خب اصلا شاید بهم بیاد! اگه هم نیاد به درک موی خودمه اینطوری نیست؟

متنفرم از اینکه هنوز باهام مثل یه بچه رفتار میشه خسته شدم که همیشه ازم قدرت انتخاب رو گرفته

جالبه وقتی اززن ها و حقوقشون و این چیزاحرف میزنم تایید میکنه و .

ولی یه روزایی یهو میبینی وسط بحث میگه شوهر کردی هر غلطی خواستی بکن!

نمیدونم شوخیه یا جدی ولی میدونم که خودش میدونه از مخالفین سرسخت ازدواجم

اصلا من شاید هیچوقت نخوام ازدواج کنم . هیچوقت نخوام تشکیل خانواده بدم

ینی من به عنوان یک انسان حق مستقل شدن و انتخابات خودمو ندارم؟

ینی . اینقد بهم میریزم که حتی نمیتونم راجبش حرف بزنم

من که نمیتونم تا آخر زندگیم بر اساس چیزی که اون میخواد عمل کنم!

چرا خانواده های ماها یاد نمیگیرن با انتخابات و تصمیمات ما کنار بیان؟

چرا همیشه سعی دارن کنترل کنن؟ نمیخوام جزو اونایی باشم که میگن مرغ همسایه غازه

ولی نگا کن آخه .

گاهی وقتا مامانم با این کاراش زندگیو برام جهنم میکنه

فقط یه چیز رو میدونم اونم اینه که اگه اگه اگه یه روزی بچه دار شم

از روش تربیتی خانوادم استفاده نمیکنم نه که از چیزی که هستم ناراضی باشم

ولی یه چیزایی اگه یه جور دیگه پیش میرفت بهتر بود

این پست صرفا غرغر اینجانبه تامام


یهو بری سایت کانون و ترازتو ببینی و شده باشی 6000 و خورده ای!

ینی برگی نموند که نریخته باشه

میشه ی اسپری فیکس کننده بزنم همینجوری بمونه؟

هوولی مولی

فک کنم جدا یه اتفاق غیر منتظره این وسط رخ داده!

مثلا خدا اشتباه کرده میخواسته خوشبختی و تصمیمات خوب رو بفرسته سمت یکی دیگه فرستاده برای من :/

خلاصه بگم اینقد ذوق دارم که برنامه شنبه رو از الان میخوام شروع کنم و بعدا بخوابم!

و آره من چه سبزم امروز

چشم شیطووووووون کوووووووووووووور گوششم کرررر یوقت خودمو چشم نزنم

خدایا هرچی به صلاحمه همون باشه؟ خودت میدونی دیگه نوکرتم


And yes, perhaps the worst thing that happened to me was that my heart fell in love

with someone who removed me from his own life for no Special reason

The most ridiculous thing is that he behaves in a way that

seems to make him regret that he once had his life with me.

But I'm so stupid that if time goes back I will choose him again

because the most beautiful thing about us

was that we fell in love with someone we were and nothing more nonsense

I spent all my feelings and love for someone I am no longer a stranger to.

And that upsets me because I'm the kind of person I never thought I would be

And that might be the answer to your question of why i changed so much

I tried to change Just to cover up my cries and missing with my laughter

And maybe the point is, everyone who saw me laughing believed in how happy I was.

This added to my pain

And maybe all my dancing is a cry for help from my soul too

I thought many times that these would end.

that In the middle of the night, he will calmly tell me that he misses me

And he wish that never left me so easily

And I wonder do you still love me?

And I know I can't hear him say he loves me more than anything

But I wish I could hear that

And what should I do? When I can't let go of loving someone

Can I break my heart in the hope that one day he will realize that no one can love him like I do?

Or can I try to be able to love someone half of him?

No, I can't do anything , but allow my soul to be torn to pieces in the days and nights

But I'm afraid the day will come and I have nothing left

It's funny that I didn't write this nonsense on my blog for the first time and chose here insted 

yup fuck that life and everything


میدونی بارها گفتم هزاران دلیل وجود داره که ناراحت باشی و غصه بخوری

حتی یه وقتایی اینقدر زیاد که ممکنه به هرکار و هرچیزی فکر کنی

مثلا خودکشی ولی خب میدونی این یه راه حل دائمی برای مشکل موقتیه

همینه که باعث شده مزخرف باشه

برای همین یه وقتایی میشه گفت کسی که اینکارو کرده خیلی ضعیف بوده که از اون مشکل نگذشته

یا چمیدونم اینقدر قوی بوده که تونسته از همه چیز دل بکنه

ولی من وسط تستای تابع ریاضی دوازدهمم نیومدم از خودکشی بنویسم :/

یهو از کمردرد یم خسته شدم و از صندلی بلند شدم و گفتم یکم استراحت کنم

یهو یاد یه جمله افتادم که چند وقت پیش خوندم

بزرگترین توهین به یک انسان، انکار رنج اوست

حقیقتا به دلم نشست

چون ما هروقت که از غصه های یکی شنیدیم گفتیم احمقیا برو ببین بیرون مردم چه بدبختیایی دارن

مثلا میبینی یکی شکست عشقی خورده بعد بهش میگی این بچه های کار رو نگاه کن آخه

ببین چقدر زندگیشون سخت تره ببین فلانه .

یا طرف به نون شبش محتاجه اونوقت تو غصه اینو میخوری؟

هیچوقت درد کسی که داره با اون چیز دست و پنجه نرم میکنه برای کسی ملموس نیست

کسی که یکی از اعضای خانوادش یا خودش بیماری داره یا هزارتا مثال دیگه

فقط میخوام بگم آدما سعی میکنن تو خودشون بریزن درداشونو

اما گاهی نیاز دارن که یه جا بیان کنن نه برای اینکه نظرات ما رو بشنون برای اینکه به یکی گفته باشن

شاید این وبلاگ نویسی هم برای این من و امثال من رو مشغول کرده که شده سنگ صبورمون

یه جا که دردامون رو مینویسیم یا خاطراتمون یا چیزایی که برامون جالبن

نمیشنویم که مسخره بشیم یا دردامون کوچیک شمرده شه فقط مینویسیم که گفته باشیم

من هم از چند روز وحشتناک و فکرای وحشتناک عبور کردم

حقیقتا دو شبش بیشتر سخت گذشت بهم چون احساس میکردم گذشتن ازش برام خیلی سخت باشه

چن روز بعد متوجه شدم که تاثیر بدی روی اعصابم گذاشته

ولی خب باز از جام بلند شدم چون این تنها کاریه که میتونم

که مثل همیشه خودم دستای خودمو بگیرم خودم خودمو بغل کنم و به خودم دلداری بدم

که به خودم بگم خودتو با ترسات خفه نکن من اینجام و برای همیشه میمونم

احساس میکنم این نوشته انسجام نداره ولی خب فقط میخواستم بنویسم

تا کنکور روزای استرس آوری رو دارم اما ازش میگذرم چون اگه نگذرم اون ازم میگذره

 


خب امروز تاریخ کنکور 99 مشخص شد

3 ماه و 16 روز باقی مونده یا میشه گفت 108 روز

و خب چون من کنکور هنر هم میدم یه روزش رو حذف میکنم و میگم 107 روز برام مونده

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی کنکور هیچوقت عادلانه نبوده اینو میدونید

فقط باید تا روز آخر ادامه داد و کم نیاورد

یکی از سال یازدهمش پیوسته خونده و الان خسته شده

یکی هم از عید شروع کرده و الان کلییی به نفعشه

اون اولیه استراحتی نداشته و الان خستس دومیه استراحتشو کرده و الان داره پرانرژی ادامه میده

ولی خب اصلا و ابدا نمیخوام به این چیزا فکر کنم

میخوام امروز وضعیت الان خودمو آنالیز کنم


دقیق که نگاه میکنم حتی یادم نمیاد سه ماه دی تا اسفندم چطور گذشت

یجورایی جمع بندی فروردین ماهمو خراب کردم

و اردیبهشتم بهتر شروع شد

تا جایی که یادم میاد همش استارت بوده و استارت و استارت

همش جمعه های ازمون خوردم زمین و اتاقمو مرتب کردم و شنبه دوباره با برنامه هفته جدید شروع کردم

ولی اینقد احمق بودم که هروقت با خانوادم دعوا کردم با خودم لج کردم و درس نخوندم

هروقت مهمون اومد و رعایت حالمو نکرد بیشتر تو گوشه اتاقم خزیدم و درس نخوندم

یا حتی وقتایی که شدم و درد داشتم سریع بهونه کردم و از درس دور شدم

ولی آخه چرا ؟ با کی لج میکنم ؟ خودم به نابودی خودم بلند میشم؟

هولی شت اصلا وضعیت جالبی نیست

اما از این لحظه قول میدم دیگه اینکارو نکنممم

 


اما اهداف

19 اردیبهشت : جمع بندی نسبی نیم سال اول دوازدهم و یکم نیمسال دوم

26 اردیبهشت : جمع بندی نسبی نیم سال دوم دوازدهم
و توجه ویژه به مبحث مشتق و فصل 3 فیزیک اگه هموقت شد مسائل شیمی 1


2 خرداد : هنوز هیچ نظری ندارم چه خاکی به سر بریزم

یه هفته وقت دارم و پایه رو آزمون میدم اون هم من که فروردین پایه رو جمع نکردم

9 خرداد : جمع بندی کل دوازدهم
چقدر قراره دوازدهم بخونم خدا میدونه

فکر کنم حدودا همین جاها باشه که آزمونای سه روز یکبار من شروع میشه

23 خرداد : جمع بندی دینی و فارسی و شیمی و فیزیک

بین سه پایه دینی یازدهم کمتر خوندم
مبحث ادبیات هنوز لغتام مونده امیدوارم تا اون موقع خونده باشم

شیمی دهم فصل 3 و یازدهم فصل 2 و 3 و دوازدهم مسائل فصل 2 و 3

فیزیک دوازدهم فصل 3 رو تا جایی که میتونستم پیچوندم نخوندم

یازدهم کلا از وسطای فصل یک تا اخرش
دهم یکم فصل آخرش اینا چیزاییه که توش میلنگم

6 تیر : جمع بندی عربی و زبان و ریاضی و زیست
عربی یکم قواعد و تحلیل صرفی و زبان گرامر
ریاضی آمار دقیق ندارم از وضعیتم و زیست گیاهیای پایه
و یازدهم فصل 6 و 7

13 - 20 - 27 تیر : آزمون های مطابق با کنکورمونه

البته اگه تاریخا و برنامه رو عوض نکنن اینجوریه

 


میدونم خیلیی جاها کم کاری کردم و خیلی جاها عجیب خوندم

اما نمیتونم عقب برگردم و متنفرم که شعاری حرف زده باشم

درسته روزای اول که شروع کردم گفتم پزشکی میخوام یا دارو و این حرفا

ولی بعدنا فهمیدم من عاشق کارای تحقیقاتی ام

مخصوصا زمانایی که میخوام راجب چیزی حرف بزنم تو کنفرانس ها

حقیقتا لحظه ای که بالای سکو میرم و همه توجه ها به منه یکی از بزرگترین لحظاتمه

درسته استرس بالایی رو تجربه میکنم اما در عین حال با صدای رسا حرف میزنم و توجه همه رو جلب میکنم

میدونم تهش هرچی که خدا به صلاحم بدونه اتفاق میفته

ولی ازش میخوام کمکم کنه و آره من هیچی جز این انگیزه لعنتی ندارم

 

بعد کنکورم میخوام یه لیست درست کنم و یکی یکی کارایی که میخوام رو انجام بدم

راستی نتونستم اکتیو و دی اکتیو شدن و لوگ اوت کردنام به اینستا رو کنترل کنم

پس پیجمو دادم به یکی از دوستام تا رمزشو برام عوض کنه و تا کنکور برام نگه داره

پس مشکل فضای مجازیم حل شده و الان بزرگترین مشکل من خوابمه

دیروز هم قرص فلوکسیتین گرفتم پس اضطرابمم کنترل میشه ایشالا

هر روز پست میذارم و راجب وضعیتم با خودم حرف میزنم
گفتم که اگه نخواستین دنبال کنین مطالب رو چیزی از دست ندادین


روسو جمله ی خوبی خطاب به ان مسیحی داشت

میگفت: دست از اثبات حقانیت مسیحیت بردارید

چون مسیحیت واقعاً برحق است

بیایید اثبات کنید که خودتان مسیحی هستید.!

 

این چیزی ست که نیاز به اثبات دارد

به همین سیاق، باید خطاب به تمام مذهبیان گفت

دست از اثبات وجود خدا بردارید، وجود خدا نیازی به اثبات ندارد!!

شما با رفتار نیکتان، اثبات کنید که به وجود خدا اعتقاد دارید!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها