این مطلب متعلق به یکی مونده به آخرین شب پاییزی منه

دیروز آخرین آزمون پاییزی من بود . میدونستم حدود ترازم چند میشه و خب همون شد

ولی خب اشتباهاتم کمتر شد که این خودش کلی منو خوشحال کرد

تصمیم داشتیم که امروز جوکر ببینیم ولی خب فرصت نشد دیگه :(

آشپزخونه حسابی شلوغ بود و مامان ظرفارو جابه جا میکرد

تو اون شلوغی ژله ها و دسرای امشبو آماده میکرد

منم توی ناهار درست کردن یکم کمک کردم که البته بیشترش کار مامان بود مثل همیشه

میخواستم کدو حلوایی رو تزئین کنم و یکم دنبال طرح تو اینترنت گشتم

دلم نمیخواست ننه بزرگ یا بابابزرگ درست کنم ، دیگه تکراری شده بودن به نظرم

کلی دنبال گواشام گشتم و و قتی پیداشون نکردم یه نمه عزا گرفتم

زنگ زدم خونه همسایه و از دخترش گواش گرفتم ولی همش خشک شده بود انگا :(

دوباره عزا گرفتم که مامان برام پیدا کرد

کدو رو نقره ای کردم و باقی مونده دمشو (نمیدونم چی باید میگفتم این قسمتشو) طلایی کردم

براش دوتا چشم بسته کشیدم و مژه و چند لاخ مو

بانمک شده بود و یه لحظه احساس کردم دخترمه :/

9تا آهنگ یلدا ریختم توی فلشم و وسایلارو جمع و جور کردیم که بریم

یه خط چش آبی هم به رسم این که هر جمعه به چشمم میکشم کشیدم و وسایلارو با کلی زحمت بردیم

هنوز کسی نیومده بود خونه بابابزرگ

مامان با تمام خستگیش نشسته بود و شال کرمی منو میبافت (نمیدونم شال باید بگم یا شنل)

عمه ها اومدن و تزئیناتو کامل کردن و بابابزرگ با دلخوری از برخورد زن عموم میگفت

من چند ماهه پسرعموم رو ندیدم . 3سالشه و من به شدت دلتنگشم :((

زن عموم اخلاقای عجیبی داره .

بابام و بابابزرگ و بقیه چند دفعه به عموم زنگ زدن که برای امشب بیان

بابابزرگم روحیه خیلی حساسی داره و عاشق وقتاییه که هممون دور همدیگه جمع میشیم

5 دی تولد7 سالگی تنها دختر عمم بود و چون دور هم بودیم تولدشو دیشب گرفتن

نمیدونم چرا ولی هیچوقت باهاش کوچیکترین رابطه ای نداشتم .

تو 7 سال زندگیش شاید به شمار انگشت باهاش حرف زده باشم

یا کلا وقتی بچه بود شاید 2 3 بار بغلش کرده باشم

پسرعمو بابام اینا هم اومدن 4 تا بچه دارن و دختر بزرگش یکی از آدمای دوست داشتنی زندگیمه

اسم و فامیلامون یکیه و وقتی شروع میکنیم به حرف زدن دیگه متوجه زمان نمیشیم

تنها پسرش هم به تازگی گیتاریست شده و هنوز 12 سالشه ولی خوش صداس و قشنگ مینوازه

چند بار شهزاده رویای من رو برامون خوند و همه براش دست زدن و کلی تعریف کردن ازش

اما این نوازنده کوچیک ما یه خواهر دو قلو داره

به شدت روحیه حساسی داشت و اشکش هم دوبار در اومد که دلم سوخت :(

نمیدونم شاید چون همش میبینه که دارن از بقیه خواهرا و برادرش تعریف میکنن و از اون نه

ولی میدونم یه چیزی تو اون فکرش بود که اونقدر حساسش میکرد

البته اینو بگم که عکاس خیلی خوبیه و خیلی عکسای قشنگی میگیره

آخرشب هم که دیگه همه داشتن جمع و جور میکردن که دیگه بریم من یادم اومد که ای وای فال حافظ چییی

رفتم دیوان حافظ رو آوردم و یکی یکی فال گرفتم و چون معنی نداشت یکم سخت بود که من بگم حافظ چی میگه :/

جز یکی دو نفر بقیه گفتن آره مربوط به نیتشون بود و اینا

اومدیم خونه و من با خسته ترین حالت ممکن باز با مشکل خواب دست و پنجه نرم میکردم

خوابم میومد ولی مغزم خاموش نمیشد

امید داشتیم که عموم اینا بیان . ولی نیومدن :) . مث اینکه مهمون دعوت کرده بودن تا نیان!

نمیدونم چرا الکی الکی از خودش چنین حساسیتا و رفتارایی نشون میده

مث اینکه همیشه تو هر خانواده ای یکی هست که نذاره اون شب به همه خوش بگذره

ولی خب ما دیشب نداشتیمش و خوش گذشت

ولی ته ته ته ترسم اینه نکنه پسرکوچولوش هم رفتاراش بشه مثل مامانش ؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها