اولین بار بود که حس میکرد عاشق شده

شاید نشه گفت عاشق اما اولین پسری بود که دوستش داشت

میدونست پسره به اون اونقدر اهمیت نمیده

پس وقتی علاقشو ابراز کرد پسره گذاشت و رفت

گه گاهی دخترک گریه میکرد و هرازگاهی بهش فکر میکرد

 یه شکست عشقی عادی بود که پسرک بعد از چند ماه پیام داد که دوستش داره

دخترک خوشحال بود دوست داشته شدن از طرف اولین عشقش!

اما بعد از چند ماه فهمید دیگه نمیخواد باهاش حرفی بزنه

پس یک روز تصمیم گرفت بدون حرف و خداحافظی بره

نفهمید پسره چه حسی پیدا کرد و اهمیتی نداد

بعد از اون میگفت دیگه کاری با عشق نداره

تمام آشنایی های بعدیش برای سرگرمی بود

گذشت تا دوباره اون حس رو قوی تر توی خودش دید

اما نخواست مثل اولین دفعه تکرار شه پس هیچی نگفت

چند ماه گذشت و فهمید یه حس دو طرفس

این حس براش یه دنیا می ارزید

هر دقیقه بهش فکر میکرد و دنیاش تغییر کرده بود

کسی پیدا شده بود که دخترک بیشتر از خودش دوستش داشت

اما همه چی تموم شد اشتباه کرد و طرد شد

شاید این تاوان تمام قلب هایی بود که شکسته بود

شاید گریه های شبانش تقاص اشک هایی بود که باعثشون بود

ماه ها گذشت اما احساس خفگی تنهاش نذاشت

دنیاش تیره و تاریک شده بود و سخت دلتنگ بود

اون یه چیز باارزش پیدا کرد

چیزی که تمام این سالها گم کرده بود . چیزی که تمام این مدت دنبالش میگشت

اینکه خودشو دوست داشته باشه و با خودش مهربون باشه

پس تصمیم گرفت بیشتر از هرکسی به خودش اهمیت بده

خودش رو به آغوش کشید ، دیگه ناراحت نبود

گذشته رو فراموش نکرد خاطراتشو دوست داشت

آدم های خاطراتش رو هم دوست داشت و احساس تنفری نداشت

تلخی ها رو تجربه کرد

خوشحال بود از تجربه هاش از شکستنش و از بلند شدنش

اون خانومی مستقل و قوی شده بود . اعتماد به نفسشو پیدا کرد

زیباتر و بالغ تر شد

اون تمام این مدت باارزش ترین گنجش رو گم کرده بود . خودش

دیگه آهنگ غمگینی نبود که پلی بشه

دیگه اشکی نبود که ریخته بشه

دیگه هیچ افکار بد و حس منفی نبود

دخترک سرشار بود از زندگی و شور و لبخند

با شادترین آهنگ ها میرقصید

دخترک عمیقا عاشق خود و دیوونگی هاش شده بود

 

پ.ن: یهو اومد تو ذهنم و نوشتمش همین

جدیدا خیلی چیزا تو سرم میاد ولی حوصله نوشتنشونو ندارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها